کم کم باورم شده . من بلیط خریده ام . امروز توی دستم بود . گذاشته بودمش ته ته کمد . تا همین امروز ... . وای . من دارم می پرم .نمی روم که! دارم می پرم به سوی خانه . راست می گفتی موقع تعریف داستان آن فیلم در شبهای بی خوابی کودکیم که " پرستوها به لانه بازمی گردند" ... من هم دارم باز می گردم ... دارم از بی بازگشتی باز می گردم . شجاع شده ام با فکر خانه سرخ و اخرایی مان که همیشه مأمن بوده حتی به شبهای بی خوابی بزرگسالیم . شجاع شده ام . سارای کبیر . سارا ی توانستن . سارا یی که طی می کند ، پشت سر می گذارد و می خیزد . فکر بودن زیر سقف کودکیها ، شجاعم کرده ... .
دارم بر می گردم و از همین الان به خوشی یکی از عزیزترین چهارشنبه های دنیا آویزانم . که دستم را بگذارم روی زنگ . که زنگ را فشار نداده ببینم که کودک شده ام .که زانوهایم پر از بی قراری و کودکانگی سارای هفت ساله بازیگوش سربه هواست . ببینم که کوچکم و در عطر مهربان همه خوبیهای دنیا ، در آغوشت جا بگیرم ... در این چهارشنبه عزیز ...
No comments:
Post a Comment