11/29/2010

دوست آن باشد که بسی با چراغ بگردیش گرد شهر

راستش را بخواهی خیلی وقت است که تعریف من از دوست و دوستی و دوست داشتن تغییر کرده . به نظرم دوست، اتفاقا همان کسی است که شریک شادیهایت باشد نه منتظر غمگین شدنت و دل جستنت به وقت شکستن و دستگیریت در پریشان حالی و درماندگی و مابقی بدبختیها . دقیقا به این نتیجه رسیده ام که البته که خیلی خوبست هنگام شکست و شکستن ، آدمی را کنارت داشته باشی ولو به قدر شانه ای برای چند دقیقه گونه و چشم تر . ولی بدبختی اینجاست که سرآخر خود خودت باید از وسط آتش خیز برداری ، که بارت روی دوش دیگری بند نمیشود. این که از این . دوست اما اینجاست که جدیدا تعریف می شود برای من. اویی می شود که پریدنت را ، گذشتنت را ، کمر برخاسته از زمینت را ، لبخند پیروزیت را تاب بیاورد و همه خنده ها و عکسهای رنگی و روزها و شبهای سبک و راحت و سرخوشت در آن ته ته های کامش یک طعم گس نامعلوم ننشانند...

No comments: