10/02/2010

you are like a rock ..... nevertheless even rocks can cry

نادیا نیمه فنلاندی - نیمه لبنانی است . با من که معشرت میکند و غذا می خورد و ورزش می آید و از خوب و بد دخترهای دیگر می گوید ، نیمه لبنانی اش را می آورد جلو . اینجوری به هم نزدیک تر می شویم . اینجوری می توانیم بفهمیم که چرا وقتی دوست پسرش سه بار در ماه برای دیدنش هزار کیلومتر راه را میکوبد و میاید ؛ دخترهای دیگر باهاش سر سنگین می شوند . می توانیم بهشان بخندیم . اینجوری می توانیم دلیلش را بفهمیم که وقتی من بعد هزار سال حوصله کنم و موهایم را بپیچم و لباس چیتان بپوشم و کفشهای پاشنه بلند ، دوست ایرانیم به جای اینکه بگوید چه تغییر کرده ای سرم داد بزند : چه مرگیته تو ؟؟ و او از ریشه های حسادت زنانه بگوید و من تایید کنم . با نیمه لبنانی اش که با من معاشرت می کند ، من برایش برنج زعفرانی درست می کنم و او برایم مرغ تندوری . دیگر هر کسی نمی گوید خب ، من غذای خودم را می آورم و روبروی هم غذایمان را می خوریم ! من چای هل دار دم می کنم و او چای سبزی که طعم گل گاو زبان میدهد . دیگر به هم نمی گوییم ببخشید که نمی توانم بیشتر از این شما را پیش خودم داشته باشم و باید به بیرون راهنماییت کنم ! با نیمه لبنانی اش که با من معاشرت می کند ، البته که هنوز، هر بارعلیرغم رسم ایرانی- شرقی ، می گوید چه خوشحالم که تو دوست منی و من هر بار می گویم اوه ، می تو ! ولی می توانیم سر حساب کردن میز غذا با هم چانه بزنیم ، سر اینکه کی مهمان کی باشد ، که "این دفعه پای من لطفا" ، که " پس قول بده که دفعه دیگر من میزبان باشم" . دیگر کسی به آن یکی رک نمی گوید خب سهم تو اینقدر شد ، سهم من اینقدر . نه اینکه آنجورش بد باشد یا ناجور باشد . فقط گاهی دلت میخواهد به ریشه های قدیمی ستبرت دست بکشی و خیالت جمع بشود که سر جایشان هستند هنوز . نادیا ، با نیمه لبنانی اش ، به من امکان دست کشیدن به ریشه هایم را ، هر وقت که دلم خواست میدهد .
به من می گوید بین دوستهای دختر من ، تو مثل صخره محکمی . برای همین می توانی اگر آدمی را دوست نداری کنار بگذاری ، برای همین می توانم روی حرفت و راست بودن لبخندت حساب کنم ... . من روی درک شرقی اش از خیلی نشانه ها حساب می کنم . اما خب ... اینجایش را دیگر نمی توانم بهش بگویم که ببین ، این صخره که تو می بینی ، تا چندین لایه اش روکشی دارد دور یک کیفیتی که خیلی حتی توضیح دادنی هم نیست . داخلش ، درونش ، هسته اش آنقدر سیال است که وقتی کسی یک کلام خیلی پر مهر یا خیلی سرد یا خیلی دلتنگ کننده می گوید ، جوری ذوب می شود که می توانی اثرش را بلافاصله تو مردمک چشمهایم ببینی . اینجا را دیگر نمی توانم بهش بگویم که چطور من آجر به آجر این من الان را به چنگ و دندان ساخته ام تا اینجا . که چطور پای این ساختن ماندم تا هر آنچه را که دارم و مانده مراقبت کنم . چطور دوباره ایستادم روی زانوهایی که لرز میزد توی سرمای زندگی . چه جوری ، به چه دلیل و بهانه و وسیله و حیله ای هر روز چشم باز کردم و گفتم هنوز هستم ؟ این بودن را بسازم از نو پس . بعد هم که نمی توانم حتی برای نیمه شرقی اش توضیح بدهم که درون این صخره ، چه چینی نازک * آسیب پذیری هست که باید یک جوری از گزند باد و باران و بار زندگی محافظتش کنم . این است که کلام و نگاه و گام برداشتن و صدا و پاسخ این آدم ، مستقل و یکه و بی نیاز و خونسرد و آسوده از دنیا به چشمت می آید . اینی که به چشم می آید و من ترجیح میدهم اینگونه دیده شود هر چند که به کل ، جور دیگر ، از جنس دیگریست . جنس دیگر اما باشد برای دنیای دیگر شاید ، برای یک لمس خیلی خصوصی و خاص و خالص . چرا که فکر میکنم اگر شکستنی ها را بگذاری دم دست ، باید پیه لرزیدن پایه میز ، لرزیدن زمین ، افتادن توپ یک کودک بازیگوش ، تنه زدن یک آدم بی حواس ، ندانستن فرق چینی قدیم با پلاستیک چینی نما ... اصلا باید پیه شکستن و نداشتن و فقدان را به تنت بمالی . و خب من این " باید " را دیگر بر نمی تابم ...
* از چینی نازک تنهایی سهراب

2 comments:

Anonymous said...

اشكام خيلي بي سر و صدا رو گونه م ريخت..
من دلم از همان شرقي هاي نصفه نيمه مي خواد....


حس خوبي ندارم!

Anonymous said...

دوست داشتم خیلی