10/19/2010

* but it has been too long ... now i wanna come home

خیال خام نبود . من وقتی گفتم ، جدی بودم !! فقط ... فقط نمی دانستم کی میشود ؟ کی می توانم که بشود ؟
همه آدمهای نزدیکم می دانند که اگر شبی ( زمستان و تابستانش یکیست برایم ) اگر شبی روی بدنم پتوی ضخیم نداشته باشم ، کابوس می بینم . ربطش هر چه بی ربط و بی معنی ، آدمی که درونم نشسته فقط می داند چقدر بیش از هر چیز محتاج امنیت است . امنیت در هر چه ... امنیت در پایداری هر چه . امنیت در بودن آدمها ، در بودن با آدمها ، اصلا امنیت ایستادن روی لبه های تیز و کند دنیا ... .
حالا حکایت ، حکایت همان لحاف است . حالم اینجا خوب است ، خودم خوبم با دنیا و آدمها . سلام می رسانم به همه شان . ولی از وقتی هوا سرد شد و آفتاب کمرنگ و مایل ؛ گاهی عصرها ، عصرهایی مثل همین امروز ؛ بوی کیک خانگی که خودم با لبخند می گذاشتمش توی فر خوشرنگ آشپزخانه آجری در یادم می پیچد . گاهی شبها دلم می خواهد در دیگی را باز کنم و بخار ماکارونی سرخ و طلایی دستپخت مادرم بخورد توی صورتم و صدایش از پشت سرم که : مواظب باش ! گاهی دلم می خواهد توی تختم که غلت می زنم رو به پنجره ای چشم باز کنم که درست از قلبش آن زبان گنجشک مهربان رد میشود . دلم می خواهد عصر که میشود الی بیاید زیر پنجره و داد بزند سی سی ؟؟؟ دلم میخواهد صورتهای آدمهایم را باز ببوسم . دلم ... دلم تنگ شده گویا ... مقاومت این دخترک خیلی قوی و خیلی پوست کلفت و خیلی محکم که توانسته تا اینجای جاده را بیاید و به پروانه ها نگاه کند ؛ ته کشیده . وقتش شده که زنگ خانه کودکیهایش را بزند .
پی نوشت : الان ، بر خلاف همیشه های بعد از نوشتن ، پنجره را باز نمی کنم . نه که چون باران بی رحمی است آن بیرون . عطر پرتقال و قهوه زیر سقفم خوابیده عمیق . دلم نمی آید بپرانمش .

2 comments:

زنبق دره said...

ای جانم سارا
خیلی خوش حال شدم که
خوش میایی عزیز دل
چشم مامان آتی ات خیلی روشن

farida said...

asheghe neveshtehatam, ba ejazat kheylihasho be eshterak migzaram.