اهل دسته بندی آدمها نیستم ، به اینکه بگویم آدمها سه دسته اند ، پنج دسته اند ، آدم راه دورند ، آدم دوست داشتنهای مغرورند ، آدم ...اند . نه نیستم . فقط میدانم بعضی از آدمها بیشتر با حسهایشان زندگی میکنند ، بعضی بیشتر با فکرهایشان. امروز،بعد از خیلی آدمها و روزها و زندگیها که دیده ام ، معتقدم این " بیشتر " محل تغییر هم دارد ، بسته به اینست که چقدر از کجا و از که و به چه دلیلی نوازش دیده باشی ، سیلی خورده باشی ، دیده باشی ، شناخته باشی ... ، بسته به اینست که زیستن داستان شخصی و تصویر اجتماعیت چقدر برایت ارزان ، گران ، یا به صرفه تمام شده باشد که بخواهی جور دیگرش را ، یا نه همین که هست مثل همانی که بود به اندازه کافی خوب و به جا و درست است .
ما ناچاریم که قربانی بدهیم . هر روز ، هر ساعت . از سلولهای ساخته و پرداخته بدنمان و تار تار موهایمان بگیر ، تا آدمهایمان ، داشته ها و دستاوردهایمان ، عمرمان . قربانی میدهیم و روز شب میشود و دستاورد جدید می آورد ( و شاید هم نه ) و می گذرد و هر سیصد و خرده ای روز از هم می پرسیم چند ساله شدی ؟ و کیک تولدت چه رنگی بود ؟ هر سیصد و خرده ای روز ، تعداد رفته ها از آمده ها بسیار بیشتر است . تعداد گم شدن ها از یافتنها ، تعداد اشکها از عشقها ، تعداد از "دستم رفت"ها تا "به دست آوردم" ها و تنها چیزی که شک بردار و توقف مدار نیست ، زمان است ...این زمان لعنتی ... .
دوست من ، من هنوز سر حرفم هستم . من ، تو و خیلی های دیگر بیشتر با حسهایمان زیست می کنیم . و این گاهی آنقدر سخت میشود ، آنقدر سخت میشود که طرف میرود یک وبلاگ درست میکند و تویش می نویسد . آنقدر سختش می شود که میرود به عادت دبیرستانش کاغذ بر میدارد و توی کاغذ طرحهای بی ربط می کشد ، روی شانه دوستش گریه میکند ، تلفن میزند خانه و از در و دیوار حرف میزند و مواظب است به منطقه مین گذاری شده داستانش نزدیک نشود ، توی خوابش خفه میشود و تمام روز بعدش را انگار توی حباب است ، بی خودی سعی میکند خوشحال باشد و از این سعی بی خودش احساس حماقت میکند ...و هزار چیز دیگر ... اما ...
اما زندگی همین است . هر قدر ناعادلانه و سهمگین و سخت ... همین است و حتی برای کسی که بلد است پای عقل را بکشد وسط ، حس را و دل تنگ را و هزار بهانه گریستن را به تعویق بیندازد و یا حتی به تعطیل بکشاند ؛ برای او هم گاهی سخت میشود ، کسی چه میداند اما این گاهی چه وقت سر میرسد ؟ اینجور آدمها از احساسشان با من و تو حرف نمیزنند زیاد .
دوست نادیده ، نوشته ای که سختت است گاهی . اینکه به گمان بقیه تویی که عجیبی ، تویی که زیادی دوست میگیری دوستهایت را ، دوست داشته هایت را ... من می فهمم که از چه جور سختی ای حرف میزنی . ولی برای این راه حلی نیست جز اینکه خیلی نمایشش ندهی . خیلی پروارش نکنی و خیلی آب نریزی زیر گلدانش که هی بزرگ و بزرگ و بزرگ شود جوری که سایه اش روی سرت سنگینی کند ، جوری که او بیاید روی شانه های تو ، تو بمانی کنار پایش .
همین قدر که نازک بودنت و شکننده بودنت وتوان دوست داشتن بی غش ولی بی پاداشت را میبینی ، همین قدر که خودت را ، خودت بودنت را بلدی ، به نظرم کافیست . هر کسی باید بداند چقدر میتواند شنا کند ، عضلاتش ، نفسش ، گردش خونش چقدر اجازه دور شدن از ساحل را میدهند . همین قدری که بدانی تا کجاها میتوانی بروی ، بس است و هیچ لزومی ندارد که دایم به خودت نشان بدهی چقدر ورزیده تر شده ای ، چقدر دستهایت محکم تر آب را میشکافد ، چقدر نفست بیشتر اجازه زیر آب ماندن را میدهد ... به جایش ، پیشنهاد می کنم که کمی رو به خورشید درازبکشی روی آب ، کمی چشمهایت را ببندی و بگذاری آسمان تو را و صلح تو را و آرام تو را نگاه کند . اصلا بگذار همه ساحل به تویی نگاه کند که شناگر قابلی هستی ولی دریا را برای لذت آبتنی اش می خواهی ، نه اثبات قدرت عضلاتت . میدانی ؟ ما خیلی هم وقت نداریم . این تابستان هم که بگذرد ، کسی چه میداند دریا حتمن سر جایش باشد و ما سر جایمان باشیم و آسمان آبی باشد ؟ واقعا کسی چه میداند ؟
یک آدم خیلی حساس و کمتر حسابگر را میشناسم ، آدمی که خیلی با حس توی رگهایش زندگی میکند تا با عقل توی سرش .عادتش است که به آدمهایی که دوستشان دارد کتاب هدیه میدهد . همین آدم ، همین آدم خیلی حس و کمتر حساب ، توی جلد کتابهایی که هدیه میکند ، همیشه می نویسد :
حافظا چون غم و شادى جهان در گذرست
بهتر آنست كه من خاطر خود خوش دارم
خاطرت را خوش دار .