5/13/2010

پیراهنم سبز بود که بهار آمد، که باران گرفت

اینجا بهار است . بوی بهار دارد . آسمانش یک جور نیلی لامصبی است در ساعت ده شب ، که من به دریافتی غریب کفشهای کتانیم را پوشیدم و زدم بیرون . توی جادۀ درختهای تازه از خواب بیدار شده ، رفتم ، رفتم ، رفتم ...توی یادم آنقدر کوچک بودم که لباسهایم از کوچکی خنده دار بود . صدایم را یادم نیست اما یادم هست که حرف میزدم . توی یادم ، روی پشت بام زیر آسمان نیلی تهران که آن وقتها هنوز اینقدر خاکستری و کدر نبود می خوابیدم . مادربزرگم عاشق پشت بامهای تهران بود . شهر شمالی اش پشت بام نداشت ، سفال داشت ، پرستو داشت ، شبنم دم صبح داشت . خانه آن روزهای تهران اما پشت بام داشت ، کبوتر چاهی داشت و گرمای تابستانی را که میشکست با خنکای سرخ هندوانه های نوبر. آیا من به یاد آن شبها و تقلای شیرین مادربزرگم برای سر هم کردن قصه های خواب آور به خیابان زدم یا آن همه نیلی و سبز مرطوب مرا در سکوت دعوت کرد به یک عالمه راه رفتن شبانه و تنها ؟ مهم نیست ... هر چه بود من می رفتم و امن بودم و با خودم خوب . توی خودم کلی آدم بودند که با من حرف می زدند و با خودشان حرف میزدند و من به سر شکوفه ها دست میکشیدم . شکوفه ها را از خواب می پراندم و از عادت نداشتن به اینکه دست سبکی تن نازکشان را در نیمه شبی مرطوب نوازش کند .
اینجا بهار است . بوی بهار دارد . من از کنار خانه هایی که هیچ تلاشی برای پوشاندن دیوارها و آدمهایشان ندارند می گذشتم و توی یادم آنقدر خوش بودم به شبهای دیروقت مهمانی ، که نورهای خانه را کم میکردند و بقایای میز شام را برمیچیدند و سینی چای و شیرینی میچرخید .یادم آمد که چقدرخانه هایی را که کف مرمری داشتند بیشتر دوست داشتم . که میشد رویش سر بخورم و برای خودم شعر بخوانم و مواظب باشم هیچ چیزی را خراب نکنم . من خیلی بچه مواظبی بودم . آنقدر مواظب بودم که برای خودم عجیب است .
اینجا بهار است . آنقدر بهار است که پسرهایش به آدم متلک میگویند . دخترهایش روی چمن می نشینند و منی که بهار را به عطرهایش میشناسم ، بوی باران را توی هوا حس میکنم . خون خزر توی رگهایم به من می فهماند که همین الان باران میگیرد . من ، جلوی تعجب همه ، ناگهان شروع میکنم به دویدن . تند میدوم ، میدوم و کسی نمیفهمد چرا . فقط توی چشمهایشان یک جور لودگی هست و یک لبخند کج... حتما برای اینکه پیش خودشان می گویند این که داشت آرام و با لبخند راه میرفت ، دیوانه بانمکی است که الان مثل کره اسبی چموش میدود ... و من تمام محوطه را یک نفس میدوم ، با موهای آشفته میرسم به در خانه که باران به شدت شروع میکند به باریدن . آدمها جیغ میکشند و شلوغ و دستپاچه و هول توی دست و بال هم گیر میکنند . آنهایی که توی تراس امن ، گیلاس روز تعطیل به دست ، مشغول نگاه کردن زمین و آدمها و چمنها بودند ، برای من دست میزنند . منی که توی یادم هنوز روی پشت بام کنار مادربزرگم خوابیده ام .
میخواستم برای بچه قرمه سبزی بپزم . مواظبش بودم این مدت . مواظب بودم که فارسی اش خوب نیست ، که زیر آن همه ریش هنوز خیلی کوچک است ... این مدت همه اش انگلیسی با هم حرف می زدیم به جز سلام و خداحافظ و چطوری که دلش میخواست فارسی بگوید . برایش نوشتم چه وقتی را توی این هفته دوست داری یک بشقاب اصیل قرمه سبزی داشته باشی ؟ برایم نوشت چقدر همه این روزها دلم میخواست دعوتم می کردی ،کاش زودتر برایم نوشته بودی ، فردا دارم برمیگردم خانه ... ایالت همیشه بهار ، کالیفرنیا ... دلم گرفت .

No comments: