11/26/2009

11/20/2009

we will be victorious

چشمم به نوک درختهای به خواب رفته بود ، کلاغی که نشست روی آخرین شاخه ، صدای جفتش خیابان دراز را برداشت ، آشیانه شان محکم ، چسبیده به درخت ، بی ترس گزند باد پاییز .
شالم را که محکم می کردم دور گردن ، داشتم فکر میکردم اگر کسی بپرسد این روزها کجای دنیا زندگی می کنی ، جواب می دهم جایی که مردمش کنجکاو تو نیستند ، خانه هایش رنگی و همیشه حق تقدم با عابر پیاده است . این جواب من بود اگر کسی می پرسید امروز . امروز اما تنها به این سوال پاسخ دادم که چرا خیلی وقتها ، توی ایران و هند و پاکستان ، درمانهای پیچیده دارویی به بن بست می رسد درحالیکه موارد مشابه بیماری ، در غرب ؛ غرب منهای ترکیه ، خیلی ساده به بهبود می نشینند؟ خب کسی نپرسید : کجای دنیایی تو ، دنیا کجای توست ؟؟!!
صدای مزاحمی نیست . من گاهی لبخند حواس پرت هم میزنم . لبخند حواس پرت که می گویم ، یعنی سعی نمی کنی که خوب به نظر برسی برای خوبی دیگران . سعی نمی کنی زنده باشی برای زندگی دیگران . سعی نمی کنی چیزی را اثبات کنی ، به انجام برسانی ، پایان ببخشی برای خودت و خودت برای دیگران . لبخند حواس پرت یعنی کنار خودت و با محیط کوچکی که دور خودت تنیده ای تار به تار ، در تعامل متعادلی هستی که بر حسب اتفاق کمتر ناراحت کننده است و بیشتر آرام ، آرام ، آرام ... آخ که من چقدر چقدر چقدر به دنبال این آرام ، سرگردان جاده های ناگزیر بودم .
دخترک پرسید : چه کنم که گریه هایم کمتر و بغضهایم سبک تر شوند ؟ چه کنم که بشوم آنچه می گویند به آن " خلاص " ؟ گفتم : سفر کن ، آنوقت است که دنیایت بزرگ می شود و می بینی نه تنها آدمها ، که خودت هم خیلی بزرگ و مهم و جدی نیستی . انگار که پس از سالها محاط بودن در یک بیابان بسیط وسیع ، بروی بالای یک برج ، تپه ، قله . بروی روی یک ابر . خودت محیط شوی و ببینی چقدر آن پایین همه چیز کوچک و ساده و آسیب پذیر است . آنقدر کوچک و ساده و آسیب پذیر که ناخودآگاه خنده ات بگیرد . به این خنده ناخودآگاه می گویند " خلاص " .
دارم نزدیک می شوم روز به روز . امسال ، قرار است اوج زیبایی زنانه من باشد . اینجور خوانده ام . قرار است منحنی های بدنم در قوس دار ترین و گودترین فرازها و فرودهایش ، به هم برسند . قرار است نگاهم پخته سالهای گیر و گریز خواستن و نرسیدن و شفا و درد ، و پوستم شادمان بزرگسالی بالغی باشد که از روی گونه ام سر بخورد ، زیر فرو رفتگی گردنم بپیچد ، بپیچد و نشت کند و با هر تپش ، از خلال رگهایم راه باز کند و آواز بخواند و بگذرد ، بی صبر ، بی ایست .... زمان که صبر نمی شناسد .
پاییز عجیبی است . من آنقدر از پاییز پیش و آن جاده بارانی دورم که نگاه های به پشت سر چیزی را حل نمی کند . آدم پاییز باشی و هر پاییز ، در پوستی نو ؟؟ سرنوشت من پر از بازی است . پر از تک خالهای تصادفی یا شاید از پیش طرح شده . سرنوشت من ، پر از " بسیار تعجب آور " هاست و من به آن خو کرده ام . حتی به این پوست جدید که تویش راه می روم و به آدمها بر می خورم و کنارشان نفس می کشم . آن من ِ آذر ماه سال پیش کجا و این من ِ نوامبر امسال کجا ؟ اویی که توی خیابان سنگفرش خزه بسته راه میرفت و نمی دانست این الان خیسی رد اشک است یا دست باران ؟ اویی که در آن قعر قعر زندگی چنگ می زد به هر چه که بود ؟ اینی که به نوک درختهای به خواب رفته نگاه می کند و توی جیبش دنبال تکه های شکلات می گردد برای جوجه کلاغها ؛ که فکر می کند برای روز خودش ، برای خود خودش ، به کدام مر کز خرید برود ؟ بعد گل بخرد یا قهوه یا شراب ؟ شاید هم همه را ؟
امروز یک بسته داشتم ، قد خودم . آنقدر تویش کاغذهای رنگی و لباسهای خوشرنگ و غذاهای خوشمزه بود که گیج بودم کدام را اول بردارم ؟ بوی آدمهای من پیچید زیر این سقف . دیدم که دارم بلند بلند با خودم حرف می زنم . دیدم بلند بلند دارم می خندم . دیدم رنگ آبی به من می آید . سفید هم . شاید هم من به آنها می آیم ؟ آدمهای من ... چقدر این دو کلمه کنار هم قشنگند ...
روی چمنهای خیس ، مواظب بودم که لیز نخورم . اصرارم را به راه رفتن روی چمن نفهمیدم . اما میرفتم و مواظب بودم و از خودم می پرسیدم روزی که چهل ساله بشوم توی دلم چه چیزی می خواهم یعنی ؟ یا حتی روزی که پنجاه سال بشوم ؟ بعد این چقدر دور است ؟ خب سوال غلطی بود .درستش اینکه روزی که پنجاه ساله بشوم یعنی چقدر نزدیک است ؟ هه . یادم هست که در تولد بیست سالگیم خیلی حباب توی سرم بود و دستهایم توی هوا تاب می خورد . آنقدر نزدیک است که نفسم به شماره می افتد . پس من از همین حالا برای آرزوهای پنجاه سالگیم فکر کرده ام . می گویند چنین آرزوهایی را باید به صدای بلند نگویی . نمی گویم .

11/02/2009

analize this

نقل پاییز و رنگ های عجیب برگها و باد خوشبو و درختهای کاج و جاده خلوت امروز نبود . آنقدری هست که بدانم کامم به کدام لحظه گیر کرده . امروز بعد از خیلی وقتها ، بعد از آخرین باری که حتی نمی دانم کی ، بعد از سالیان مدید مدید مدید ، خودم را گیج و مبهوت و منگ ، دستگیر کردم ... با قدمهای بی احتیاط ، لبخند زنان و حواس پرت و هجده ساله