4/23/2009

از این روزها...

سخت گیری این روزها شاید به جبران سالهایی است که آسان گرفته ام همه آدمها را ، کنار آمده ام با همه کم بودنها ، گذشته ام از کنار کاستیها ، آسان بخشیده ام و چشم پوشیده ام و نخواسته ام و امتیاز داده ام ... و راحت هم باخته ام خیلی وقتها . وقتی خیلی شل بگیری ، اینجور که من از آن طرف بام افتاده ام ، باختنهایت را جدی نمی گیرند . جوری می بینندت که انگار خیلی هم برایت مهم نبوده ، انگار همیشه توانش را داری تا دوباره برگردی سر خط . نه ...نه ... همیشه قرار نیست اینجور باشد ... دیگر نه .
حالا ، اینجا که ایستاده ام شاید به ایده آل پسندی آن نوجوانی باشم که فکر می کند دنیا فقط برای او می چرخد ... با این تفاوت که من می دانم که نمی چرخد . اما من را هم دیگر نمی تواند بچرخاند هر جور که خواست . بعد از آن همه افت و خیز و جنگ و صلح ، یاد گرفته ام که به خوشبختی کمتر از حد ایده آل ، سر سوزنی رضا ندهم . رضا ندهم به هر آنچه که کمتر از آنی باید باشد تا بخواهم باشم برایش . این روزها ، به این فکر می گذرد که اگر می خواهی درس بخوانی ، باید در بهترین دانشگاه دنیا باشد ، اگر می خواهی نقاشی کنی باید روی بهترین جنس بوم باشد با بهترین تیوپهای رنگ آلمانی ، اگر می خواهی با کسی برقصی باید آنقدر باهوش باشد که انعطاف بدنش را همگام تو شکل دهد ، اگر می خواهی با کسی به بستر بروی باید آنقدر آدم حسابی باشد که حس کنی تنها زن روی کره زمینی . اگر می خواهی با کسی حرف بزنی باید دایره لغاتش هم تراز کلمات تو باشد . اگر می خواهی دوستی کنی باید با بامعرفت ترینها باشد ،اگر می خواهی کتاب بخری باید جلدش گالینکور باشد ...
دوره تمرین و آزمایش و خطا گذشت ... یاد گرفته ام که یا نخواهم ، یا بهترین را بخواهم که غیر این ، دنیا تو را دم ِ دستی می بیند و دم ِ دستیهایش را نصیبت می کند . بهترینها را می گذارد برای آنها که بالا می پرند ... دیگر نزدیک به خاک پرواز نمی کنم .