4/21/2009

آقا ... من باور کرده ام که تمام شد . باور کرده ام که لباسهای کوچکم کمدهای بزرگ شما را تنگ می کردند . من باور کرده ام که عکسهای رنگیم ، دیوارهای خاکستری خانه تان را خراش میدادند . من باور کرده ام که سازهای نوی اتاقتان ، دل نمی دهند به این انگشتانی که پینه شان خیلی وقت است صاف شده .من باور کرده ام که "تمشک لذت " زنانگی من ، "زیر دندان هماغوشی" شما فرقی با طعم میوه های باغ باقی زنها ندارد .من باور کردم این همه را و تمام شد . این وسط اما آنچه از سهمم با خود برداشته ام،درک این بوده که زخم شما از دیگر نبودن من ،عمیق تر است ،تلختر است ،ماندگارتر است. جراحت شما بیشتر از زخم ناسور من خون و چرک و درد دارد . جراحت من مال آدمی است که طرد شد ، جا ماند ، رنجید و گذاشت و گذشت . زخمهای شما اما ، زخمهای آدمی است که با حرفهایش زندگی می کرد و یک روز دید وقتی حرفهایش را پس می گیرد صورتش چقدر زشت می شود .زخمهای شما مال آدمیست که تا ابد باید رنج دروغ گفتن وزشت شدن و جا گذاشتن و رفاقت نیمه راه را به دوش بکشد . تا ابد باید یاد دو چشم عسلی پر از بغض بیفتد در دل بهار . تا ابد باید رنج به حال خود رها کردن دیگری را ، زخم زدن به دیگری را ، پاشیدن رویاهای دیگری را ورای طاقت شانه هایش با خود حمل کند
من باور کردم که تمام شد و در انتهای این سفر دلم به حال زخمهای شما می سوزد . باور کنید
...