3/15/2024

در باب فقدان، خاصه در بهار

 رخ که میدهد، بهمن سوگ که وامینشیند و «زنده‌ماندم» از لابلای طوفان ماه‌های اول سر می‌زند، شوک و ترس و بهت که جایشان را به خاکستری آرام دلتنگی روزمره میدهند، آدم که دیگر خود قبلیش نیست و موجودی دیگر است با روح و‌ جسم و چهره و نگاهی دیگر، برمیگردد به زندگی که حالا مناسبات جدیدی دارد ولی روالش قدیمی است: آشپزخانه و میز کار و پنجره ها، رنگ آسمان و سریالهای تلویزیون و کمد لباسها، تغییر فصلها، زندگی همسایه ها، لیست خرید و عطر شوینده ها و طعم آب نبات، همه همانند، خود آدم است که تغییر کرده.

 تغییرش را توصیف کنم، انگار که در یک فضایی پشت یک در همیشه در سکوتی ژرف، برف می بارد و بسیار سرد است و خاکستری و نمناک و لزج، هم آتشی سرد در میانه می سوزد که خاموشی ندارد و دودش چشم را می سوزاند و گلو را فشار میدهد و آدم هر بار (در طول روز و شب و خواب و بیداری، بارها و بارها و بارها) میرود در دلش و به صبر می ماند و از خاکستر خود برمیخیزد و باز راه‌ میفتد به این سو که فرضا نوید بهار است یا هیزم آتش چهارشنبه سوری، یا دغدغه سنبل بنفش برای سفره هفت سین و ترک نخوردن تخم مرغها وقت پختن برای رنگ‌آمیزی. در این سو آدم می‌رود جشنی که فرضا سالگرد تولد، ازدواج یا پر شدن کالسکه نویی با نوزادی کوچک را تبریک بگوید. در این سو آدم سر کار جوک تعریف میکند بقیه ریسه میروند، برای عید پاک شکلات می‌گذارد کنار، هدیه جشن تولد دخترک همسایه را می‌خرد، بلیط ها را چک میکند، کنسرت و تئاتر می رود، کتاب میخواند و‌ فرش میشوید و کفش میخرد. بعد بین اینها یا قبل یا بعد هر فعل، بسیار محتمل است که برود داخل آن فضای دیگر یا اصلا با چشیدن طعمی یا شنیدن جمله ای یا حس ته‌ مانده عطری، بی اختیار عمل، کشیده شود به آن ساکت خاکستری و از لحظه تا چند ساعت و حتی چند روز، زیر برف و کنار دود آتش بماند تا وقت خروج.

و بادهای سوگ در سالروز مناسبات دیرین و عطف روزهای تقویم، شدیدتر می وزند.

بر من مشخص نیست این تغییر ماهوی که رنج فقدان بر انسان روا داشته، قرار بوده با هست و زیست آدمی که ازش در می آید، چه کند. تغییر دلخواهی نیست. کاربرد اما دارد. کاربردش این است که آدم دیگر خیلی چیزها برایش مهم نیست؛ از ترک خوردن تخم مرغ هفت سین تا تمیز نبودن موکت هتل آنجور که در عکسها ادعا میشد تا سرسنگین شدن دوستی تا دعوت نشدن به جمعی...، اهمیتها و اولویت‌ها در زندگیش جابجا شده اند و دیگر هیچ چیزی از این دست سبب کدورت خاطرش نیست. چون خاطر در جایی چنان خاکستری و لزج ورز آمده  که این بازیچه ها را تاب آوری که نه، به هیچ می انگارد. 

سوگ سبب وارستگی از غم‌های کوچک است.

بهار یکی از آن قدرتهاست که به آدم، بی اهمیتی و ناچیزی وجودش در برابر مدار هستی را نشان میدهد. اینکه تو چه بخواهی یا نه، چه آماده ای یا نه، اصلا چه باشی یا نه، همواره با تمام ابزار و نمودها از راه می‌رسد و به راه خود می‌رود. عمق رنج تو در برابر این روال، هیچ است. اندوه تو، رنگ‌ بهار را آن بیرون تغییر نمی‌دهد‌ و چه خوب. آن اتاق برفی با آتش سردش مال توست. مالک سوگت هستی بدون آنکه نگران باشی به جهان از سمت تو صدمه ای ابدی وارد شده، که اگر اینجور بود و خواست و احوال ما در چرخه کائنات اهمیت داشت، جهان جز سیالی سیاه نبود.

من شیرینی های عید را نمیخرم. خودم می‌پزم. هفت سین می چینم. با هر بار پیچیدن عطر وانیل یا پر کردن هر ظرف، میروم توی آن اتاق...و تا هر وقت لازم است آنجا می مانم. و برمی‌گردم و...









3/04/2024

به مناسبت هشتم ماه مارس

من‌‌ و‌ مرد هم رشته بودیم. من زودتر دبیرستان را تمام کرده بودم ولی او چند سال زودتر دکترا گرفت. چرا؟ چون من داشتم در ایران درس می‌خواندم و او نه. وقتی هم را دیدیم من تازه فوق لیسانس دومم را با چنگ و دندان تمام میکردم، او دیگر داشت پایان نامه دکترایش را می نوشت‌.

قیاس: زن مهاجر خاورمیانه ای که با معدل خوب ارشد همچنان در مملکت خودش بیکار ماند و مجبور به تکرار مدارک شده با آدمهایی که‌ در مرزهای دیگر از نوجوانی میروند کالج و همه درهای آینده به رویشان باز است...
بگذریم.
همزمان با دفاع دکترایم باردار بودم و مسحور چرخه طبیعتی که در معجزه عظیم توالی زندگیش شرکت داشتم. ولی بازار کار اینجور فکر نمی‌کرد!
همان موقع یک مصاحبه گرفتم در یکی از بزرگترین کمپانیهای فارما. اگر در آن تاریخ کار را میگرفتم، امروز عوض اینکه حقوقم‌ نصف همسرم باشد، در تعرفه مدیریت و تکنیک، سینیور بودم! هرگز نگفتند بخاطر بارداری استخدامت نمی‌کنیم (چون خلاف قانون کار و جرم است) ولی هیچ دلیلی هم ندادند که چرا وقتی تا قبل دیدار من و شکمم همه چیز خوب پیش رفته بوده، رد شدم؟!

تقاضای یک دوره مهارتی از اداره کار کردم. زن مسئول گفته بود: با این شرایط شما؟ مشکل است! و به شکمم اشاره کرده بود. من باورم نمیشد! دوباره پرسیده بودم آیا بارداری من، اسمش هست شرایطی مشکل؟
نامه پراکنی، دعوا و تهدید باید میکردم، تا بالاخره اجازه شرکت در دوره ای را بگیرم که با همان شکم برآمده، بهترین شرکت‌کننده و ارایه کننده مباحثش بودم.
اینجا دیگر خاورمیانه نبود که چنین افتضاحی را بندازیم گردنش. این باقی جهان بود و من زن بودم و آسمان از این منظر همه جا یکرنگ است.

بعد زایمان فهمیدم هیچ مهدکودک رسمی در منطقه ما کودک‌ زیر دو سال قبول نمی‌کند. پس باید به پرستاران خصوصی اعتماد می کردم و نوزادم را میدادم دستشان. گفتم هرگز! تا وقتی بچه زبان باز نکند و نتواند دقیق به من بگوید از چیزی خوشحال است یا می ترسد، به غریبه نمیسپارمش.
مدارج و تالیف و ترجمه هایم را در کوزه گذاشتم و آب نوشیدم! سرجمع چهار سال.
بیمه بیکاری ام، هدایایی که والدینم عامدانه تبدیل کرده بودند به پاکت پول و حمایت مالی مرد که به بهانه برگشت‌ مالیات می‌ریخت به حسابم، ته حلقم زهر میریختند که همواره متنفر بودم از مستقل نبودن و تکیه کردن مالی آنهم پس از تمام آن تلاشها و کنکورها و امتحان‌های جامع و...
در شهری جدید بدون حتی یک آشنا، همنشین‌ دائمی کودکی نوپا بودم، مشغول شستن و پختن و خرید، تا شب که مرد در کت و شلوار رسمی برمیگشت و کودکمان‌ میدوید طرفش که گاهی با کلمات محدود شکایت مرا کند که سر پخش کردن صد باره سیب زمینی‌ها یا برگرداندن ظرف ماست روی سر خودش، دعوایش کرده ام. با ملالی مدام که هیچ حرف تازه و‌ خبر جدی جز از بچه نداشتم، هر روز آنقدر خسته و خمود‌ و خواب‌زده‌ میرفتم جلو که مادری برایم از معنا تهی شده بود.

مرد همیشه عاشق درس‌‌خواندن بوده. همان زمانها اقدام کرد برای یک دانشگاه راه دور، رشته ‌MBA. من نمی دانستم میشود بدون شرکت در هیچ کلاسی مدرک معتبر دانشگاهی گرفت! و الان میدانم این میسر است اگر آدم زمان و تمرکز و انگیزه کافی داشته باشد. زن مدیر موفقی هم میشناسم که میانه درس گفت: بی‌تعارف مدیریت استرس و بار درسها و‌ مسئولیت زندگی را با هم نمی تواند و... گذاشت زمین.

مرد طی دو سال درسها را خواند و امتحان‌ها را با نمره عالی پاس کرد. مدرکش را با مهر و موم سلطنتی و امضای رییس دانشگاه فرستادند. بهش گفتم مایه افتخار و لایق بسیار تبریک است برای این تلاش و هوش.
خواست اول به مادرم بگوید چون موقع درس خواندنها گاهی سوالها و مباحث را در واتزاپ برایش می‌فرستاد و با هم بحث میکردند.
مادرم شادی بسیار کرد و در ادامه گفت: «عزیزم، امیدوارم بدانی که این صرفا مدرک «تو» نیست. مسلم که تو عالی درس خواندی،‌ ولی همسرت در موفقیت تو همان‌قدر شریک است! بخاطر ساعاتی که بچه را پارک می‌برده‌ تا خانه ساکت باشد، دست تنها خریدها و مهمانی و تعطیلات را برگزار می‌کرده گاهی ساعتها پشت در بسته اتاق تو که تمرکزت به هم نخورد. مدرکت، مبارک هر دوی شما»
اشک ریختم. چرا هیچ خودم را ندیده بودم که چه کرده ام تا او بتواند کاری که دوست دارد با موفقیت تمام کند؟ کل زمانی که جز مادری حق انتخابی برای خود قائل نبودم؟ که وقتی بچه دو سال اول زندگیش هیچ شبی نمیخوابید، تنها خود را موظف میدیدم بیدار بمانم چون در نظرم مرد بود که کار رسمی داشت و باید هر صبح، برای چالشهای بزرگ می‌رفت و‌ کار من هیچ بود که بعد تعویض پوشک، موز و هویج له کنم برای پوره.

هر روز ۸ مارس است؛
روز «تمرین» آدرس درست دادن‌ در برابری حقوق‌‌: حق انتخاب استفاده از امکانات متفاوت بدنهامان، بدون مجازات.
روز به رسمیت شمردن آنچه که به واسطه جنسیت، دلیل برتری، کمتری و جدایی بین زن و مرد نیست.
هر روز تمرین‌ کنیم.