به روزگار رفتهمان که حتی یک پر کاه نمیتوانیم اضافه کنیم. اگر بسیار ترس بابت روزگار نیامده دارید، این حکایت دو قسمتی برای شماست...
"دبیرستان دخترانه دهخدا" ی رشت در دهه چهل در گروه ریاضی، اغلب میزبان بچه های خانواده های سرشناس بود؛ بهترین دبیرهای استان، مدرس دخترانی بودند برخاسته از خانوادههایی با پدران و مادران متمول. کلاسهای فوق برنامه و آمادهسازی برای کنکور و ... داشتند. مادر من اما از خانواده متوسط یک قماشفروش ساده با حجره ای کوچک در بازار میامد، و فقط به دلیل عشق بی حد و اندازه پدربزرگم به تحصیل در بین باقی همکلاسیها بُر خورده بود. طبعا وسع کلاسهای جبرانی و ساعات تدریس خصوصی نداشت. درسها را خودش میخواند، زیاد و دقیق هم میخواند اما باز عقب بود. حجم درسها بدون کمک فوق برنامه بسیار زیاد بود. ته دلش میدانست در چنین شرایطی، خیلی بهتر است یک سال بعد از دیپلم برای کنکور درس بخواند تا به رشته ای که دلش میخواهد برسد، اما از ترس شماتتهای پدربزرگم از "ماندن پشت کنکور" اولین و دمدستترین رشته ممکن در کنکور را ثبت نام کرد و مسلما قبول شد: حسابداری. نه مورد علاقه اش بود نه هیچ وجه مشترکی با تم دروس داشت. فقط و فقط از نگرانی اینکه اگر قبول نشود چقدر سرزنش در انتظارش است؟
بعدهایی که دیگر یک پر کاه هم نمیشد به گذشته افزود، در موردش با همزیاد حرف زدیم...(متنفر بود که من رشته ریاضی انتخاب کنم، نمیخواست سختی و اضطرابی که دیده بود را من ببینم و این را ناخودآگاه مساوی با انتخاب رشته ریاضی می دانست). دهه پنجاه و شصت که بسیاری از همکلاسهایش دیگر خانمهای مهندس و پزشک و وکیل شده بودند، هر کدامشان او را میدیدند بسیار ابراز تعجب میکردند: آخر تو و زندگی کارمندی؟ تو و حسابداری؟ تویی که شاگرد اول ما بودی؟ ... تغییر ماهوی یک سرنوشت تنها و تنها بخاطر نگرانی از برخورد احتمالی پدربزرگم وقت شنیدن اینکه او یک سال فرصت درس خواندن برای رشته مورد علاقه اش را میخواهد...
اغلب همکلاسیهایش مهاجرت کرده بودند. مادر من اما ماند. سالها برای پدر و مادر خودش، و سپس برای پدرها و مادرهای دوستانش با وظیفهشناسی تمام، در اعیاد و مناسبتها و عیادتها، با میوه های نوبر فصل و جعبه ای شیرینی، همواره بر آستانه درهایی که دیگر روزگار کهنسالی اغلب بسته نگهشان میداشت، می ایستاد. حداقل پنج پدر و مادر از نسل پدربزرگ و مادربزرگم را میشناسم که یکی از دلخوشیهاشان دیدن و بوسیدن مادر من و تبادل اخبار بچه های مهاجرشان به او بود. این یکی از زیباترین خاطرات به جا مانده از اوست. من اما هر بار که برایم تعریف میکرد امروز خانه والدین کدام دوست قدیمی اش بوده و چقدر از دیدارش خوشحال شده اند؛ بسیار نگران بودم از اینکه بعدها چه کسی در خانه مادرم را باز خواهد کرد؟ کدامیکی از دوستان من چنین امکان و چنین معرفتی در قبال دوستیمان دارد که در غیاب من به دیدار کهنسالی مادرم برود و حالش را و حال من را از او بپرسد که ساعتی تنهایی اش را جبران کند؟ والدین فلان دوست مادرم که در جوانی فوت کرده یا مادر بساری که خودش سالهاست تهران زندگی میکند و سال تا سال یادی از خانه گیلانشان نمی کند؛ کسی را دارند که به آنها تلفن میکند، عیدها، روز مادر روز پدر، شروع زمستان، اول بهار ... به دیدارشان میرود. اگر کاری داشته باشند میتوانند بیشک روی کمک او حساب کنند. رفیق کهنسالان است فارغ از اینکه رفیق دیگری دارند یا ندارند... نوبت خودش برسد چه؟ من چه کسی را میتوانم در دفترچه تلفنم داشته باشم که روز مادر به دیدن مادرم برود و عدم حضور من را اندکی تطهیر کند؟ چقدر نگران اینها بودم...
کاش کسی جایی می نوشت یا به من یادآوری میکرد: آینده میتواند اصلا نیاید دختر جان! غم چه چیزی را میخوری؟ که خیلی عقبتر از مقصدی که خیال تو دارد به سویش چنین پرواز میکند، اصلا خود سفر تمام می شود...
نصیحت بلد نیستم و کسی لازمش ندارد. فقط گفتم شاید کسی جایی برای فرداهای نیامده زیاد اضطراب دارد. مثل آن روزهای من که خیلی هم دور نیستند. من یک پر کاه به آن روزها نمیتوانم اضافه کنم. برای دیگری که الان ساکن چنین روزگاریست، هنوز دیر نشده.
No comments:
Post a Comment