بعد از چندین سال بیخبری مطلق؛ برایم نوشت: سلام. چطوری؟ روبراهی؟
تکیهکلامش همیشه همین بود: روبراهی؟
با اینکه مدتهای مدیدی از آخرین مکالمهمان گذشته بود، حتی نمی دانستم چند سال؟ انگار جمله قبلیم همین یک ساعت پیش تمام شده باشد؛ خیلی عادی نوشتم: خوبم. فقط خیلی خسته ام. منتظر آخر هفته ام که دقیقا بتوانم هیچ کاری نکنم. تو چی؟ خوب؟ روبراه؟...
می دیدم دارد تایپ می کند و همزمان فکر میکردم که در زندگی، چند نفر؛ تعداد بسیار بسیار اندکی آدم، هستند که مکالمه باهاشان می تواند به راحتی و سادگی "انگار همین یک ساعت پیش" ادامه پیدا کند و این یک ساعت؛ می تواند چندین سال خورشیدی/میلادی باشد.
نوشت: خب خوششانسی ات این است که فردا آخر هفته است و فقط یک روز را باید طاقت بیاوری... منم خوبم.
نوشتم: یادش بخیر... موقعی بود که می شود خواند: آخر هفته، احمدی رفته.... و می شد واقعا امید ورزید....
نوشت: ۸۸؟
نوشتم: ها....
نوشت: یادش برای من بخیر نیست. به آن روزها فکر نمیکنم. نمی توانم... تو از من زودتر رفتی نه؟
نوشتم: آره. چند ماه زودتر از تو. ببین من از آن روزها خودِ امیدوارم را دوست داشتم. هر قدمی انگار یک قدم رو به جلو بود و این بهترین حس دنیا بود که زنده باشی و در جمع ببینی دارید می روید رو به جلو... من هیچ نمی دانستم فردا و فرداها چه می شود... نمی دانستم به کجا میرسم... من فکر می کردم دارد خیلی خیلی خوب می شود. و بعدش ما کلی انتخاب جلوی رو داریم... کلی راه که مسیر هر کدام به تنهایی خوب است...
من هنوز نمی دانستم آن جمع بعدش به کجا می رود و من و تو می افتیم در دو قاره جدا. تو نمی دانستی من هرگز عروس مادرت نخواهم بود و من نمی دانستم تو هرگز دیگر برایم خرس و اردک پف پفی نمی آوری....
این پاراگراف آخر را آنجا ننوشتم دیگر... جایش آرزوی یک آخر هفته عاااالی!! کردم و بعدش درها را و پنجره ها را و همه پرده های دنیا را چفت و بست زدم و چندین بار پشت هم ترانه ادیت پیاف را گوش کردم که از روزگاری دوردست زیر آسمان نتردام و پاریس میخواند....