7/29/2021

The clocks struck 1, the mouse fell down

 یک بادکنک زرد با شکلک خنده را نمی دانم‌ از کجا گیر  آورده بود و آمده بود پیش من که بازی کنیم. دم دراز اسباب‌بازی ماهیگیرش را‌ هم گذاشته بود بینمان مثلا مرز زمین هر کدام؛ هر بار با صدای جیغ جیغی و هیجان‌زده توضیح میداد: "طرف تو بخوره زمین یعنی من بُی دم، تو نبُی‌دی". 

خنده اش هوا بود. به من هم خوش می گذشت. اما هی گوشه چشمم به ساعت روی دیوار بود که دیگر داشت میرفت سمت هفت و نیم. گویا ناخودآگاه دو سه بار تذکر دادم که ولی سر هفت و نیم بازی تمام است و میریم‌ بالا و مسواک و لباس خواب و.... . که یکهو دوید رفت سمت ساعت، با نوک پا ایستاد و اولین عقربه ای را که دستهایش رسید گرفت و کشید عقب. خیلی جدی برگشت گفت: "بیا.‌ الان ساعت خوب شد میشه باز بازی کنیم نایاحت خواب من نباشیم...."

به همین راحتی. به همین زیرکی و سادگی توام. مفهوم قرارداد، باید و نباید، زمان و برنامه‌ریزی و .... هلی مرا با یک حرکت سرانگشت چهارساله اش، جابجا کرد. 

کاش دنیا به مدار او بود.


7/16/2021

‌l' hymne d' un peuple épris.... de se vieille cité

 بعد از چندین سال بیخبری مطلق؛ برایم نوشت: سلام. چطوری؟ روبراهی؟

تکیه‌کلامش همیشه همین بود: روبراهی؟

با اینکه مدتهای مدیدی از آخرین مکالمه‌مان گذشته بود، حتی نمی دانستم چند سال؟ انگار جمله قبلیم همین یک ساعت پیش تمام شده باشد؛ خیلی عادی نوشتم: خوبم. فقط خیلی خسته ام. منتظر آخر هفته ام که دقیقا بتوانم هیچ کاری نکنم. تو چی؟ خوب؟ روبراه؟...

می دیدم دارد تایپ می کند و همزمان فکر میکردم که در زندگی، چند نفر؛ تعداد بسیار بسیار اندکی آدم، هستند که مکالمه باهاشان می تواند به راحتی و سادگی "انگار همین یک ساعت پیش" ادامه پیدا کند و این یک ساعت؛ می تواند چندین سال خورشیدی/میلادی باشد.

نوشت: خب خوش‌شانسی ات این است که فردا آخر هفته است و فقط یک روز را باید طاقت بیاوری... منم خوبم.

نوشتم: یادش بخیر... موقعی بود که می شود خواند: آخر هفته، احمدی رفته.... و می شد واقعا امید ورزید.... 

نوشت: ۸۸؟

 نوشتم: ها.... 

نوشت: یادش برای من بخیر نیست. به آن روزها فکر نمیکنم. نمی توانم... تو از من زودتر رفتی نه؟

نوشتم: آره. چند ماه زودتر از تو. ببین من از آن روزها خودِ امیدوارم را دوست داشتم. هر قدمی انگار یک‌ قدم رو به جلو بود و این بهترین حس دنیا بود که زنده باشی و در جمع ببینی دارید می روید رو به جلو... من هیچ نمی دانستم فردا و فرداها چه می شود... نمی دانستم به کجا میرسم... من فکر می کردم دارد خیلی خیلی خوب می شود. و بعدش ما کلی انتخاب جلوی رو داریم... کلی راه که مسیر هر کدام به تنهایی خوب است... 


من هنوز نمی دانستم آن جمع بعدش به کجا می رود و من و تو می افتیم در دو قاره جدا. تو نمی دانستی من هرگز عروس مادرت نخواهم بود و من نمی دانستم تو هرگز دیگر برایم خرس و اردک پف پفی نمی آوری....

این پاراگراف آخر را آنجا ننوشتم دیگر... جایش آرزوی یک‌ آخر هفته عاااالی!! کردم و بعدش درها را و پنجره ها را و همه‌ پرده های دنیا را چفت و بست زدم و چندین بار پشت هم ترانه ادیت پیاف را گوش کردم که از روزگاری دوردست زیر آسمان نتردام و پاریس میخواند....