دقایق آخر؛ مربی با زاویه صد و هشتاد روی زمین نشسته بود و بدون وقفه؛ در کمال آرامش؛ مای نفس بریده را تشویق میکرد که دستها را از دو طرف شانهمان ببریم عقب و جهان را در آغوش بفشاریم و به سمت جلوی سینه بیاوریم؛ از نور تشکر کنیم و خودمان نور باشیم و از این حرفها... حالا من در مغزم همزمان داشتم چند لابیرنت تاریک را میرفتم و می آمدم و گیر میکردم و دعوا میکردم و نگران بودم و خودم را دلداری می دادم و "بودن در نور" تنها چیزی بود که نه تنها برایم مقدور نبود بلکه واقعا دغدغه ام هم نبود. اینکه اصلا چرا آن لحظه روی تشک بنفشم داشتم عرق میریختم هم؛ تنها دلیلش تلاش ناموفقم برای برونرفت از خود آن لابیرنتها بود... فکر کرده بود فعالیت فیزیکی لحظاتی چند هم که شده سیمهای مرا قطع کند؛ که نکرده بود.
در صفحه آدم حسابیهای ایران؛ شرح و تصویری دیدم از دانشمند جوان ایرانی تبار در ناسا. یک رزومه موفقیت خالص از مقاله و ثبت اختراع و فلان؛ توی صفحه شخصی اش هم شادمانی و رضایت صد در صدی از زندگی و عشق در اتوموبیل با چرم دستدوز؛ از کنسرت اندی تا سفرهای هاوایی و جشن جوانان موفق! در کاخ سفید.... از آن ژانر ایرانی باهوش ژن برتر در LA. با لهجه کشدار و work hard play hard؛ که اخبار روزشان در مورد کارناوال انتخابات ایران؛ قاچاق دارو؛ سفره تکاندن احمقانه آن یارو کاندیدای ریاست جمهوری، قطع برق و کمبود آب و کولبرهای مرز غربی که هیچ؛ از کل هر چیز غمافزای حواس پرت کن در جهان به دور است؛ کرونا در هند، سالگرد تولد ریرا، گور دستجمعی کودکان بومی در کانادا، زبالهریزی اسکاندیناوی.... هیچ. جز شادی و موفقیت و دستاورد؛ باقی همه هیچ.
در لحظه مچ خودم را گرفتم که مبادا مبادا مبادا سالهای درس خواندنم؛ مقاله هایم، پایان نامه ها و رتبه های خودم را بگذارم کنار رزومه او و فکر کنم چرا من الان در ناسا نیستم و چرا من هوار تا جایزه نگرفتم و علیرغم واقعیت دست و پاگیر "یک ایرانی در سال ۲۰۲۱ بودن" قله های افتخارات جهان را فتح نکردم؟ خب مگر من در ده سالگی با همان خط خرچنگ قورباغه و به فارسی! نامه مفصلی به ناسا ننوشتم که من خیلی دوست دارم بزرگ بشوم و آنجا کار کنم و هر روز با چیزهای هیجانانگیز مواجه بشوم و خیلی خاص و موفق و فلان باشم؟ همین من؛ از روی نیمکت چوبی و خط خطی کلاس چهارم دبستانی در غرب تهران؟ مگر نبود که از همان موقع خیلی مشخص می دانستم چی دوست دارم. مگر جرات داشتن رویای بزرگ همان کلید رسیدن نیست که این روزها تمام مربیان کوچینگ و انرژی مثبت و راهنمای زندگی و مثبتفکرکنها و دنیای خودت را با تلاش بسازها و "بیا یادت بدهم چطوری ذهنت را برای موفقیت ها باز و درِ چاکرایت را فراز کنی" ها... رویش موجسواری می کنند؟
عرضم به حضور آن بزرگواران که: زرشک!!
داشتن رویا و خواستن و اصرار و استمرار و تلاش و اینها که دکان شما شده و به حلق ملت فرو می کنید؛ لازم است اما هرگز کافی نبود و نیست. ولی برای اینجایش دیگر کسی از شما عزیزان راهکاری جز مقادیری شعر ندارد. دارد؟
وقتی مکانیزم بدن ما فرضا برای پرش تا ارتفاع ده متر ساخته شده؛ شاید یکیمان اصلا بتواند تا پانزده مترش را هم بپرد و مشت محکمی بزند توی دهن یاوه گویان و باقی؛ اما به شرطی که سکویش در گودالی با عمق بیست متر نباشد؛ دستکم روی سطح زمین باشد. از اول، یک حداقلی بیش از حداقل بغلدستی اش فراهم باشد. این آخری، با اسمهای مختلف و ماهیت یکسانی؛ موجب تفکیک آدمهاست. خاستگاه، جغرافیا، مسیر، جبر محیط، ... . اینکه دو تا آدم؛ هر دو سبد به دست و تشنه رسیدن؛ به نردبام تکیه داده به درخت سیبی در دوردست نگاه کنند، خواسته جفتشان مشخص است. تعداد سیبهای در سبد اما آخر کار فرق خواهد داشت بسته به آنکه کدام از راه مستقیم آسفالت شده و کدام از کوچه پسکوچه پر از چاله و گودال گذشته اند.
در مورد بخش تئوری خواستن و تمرکز و جرات کردن رها نکردن رویاها و فلان، هنوز کسی مانده که بلد نیست؟ پیغام بدهد من مجانی و بی منت، شعرها! را برایش بخوانم.
No comments:
Post a Comment