6/30/2021

عمری دگر بباید...

دوشنبه بود. پشت میز کارم همزمان موزیک روشن بود و دو مانیتور جلوی من اعداد و گرافها را نشان می دادند و نسیم‌ خنکی از پنجره می وزید و خوشحال بودم جایی که لباس بچه را سفارش داده بودم؛ خیلی خوش قولی کرده اند؛ ماگ قهوه ام نیمه پر؛ داشتم سریع کارم را تمام می کردم که‌ برای مهمانی زنانه آخر هفته و جشن گرفتن گروهیمان در خیابان خیالم راحت باشد. باز نگاهم افتاد به کارت واکسنم که کنار دستم هر روز ساعت و تاریخ دقیق نوبت دوم واکسن را بهم یادآوری می کند. نفهمیدم از کجا شروع شد و صدایی توی مغزم گفت: که‌ چی؟ فکر کردی خوشبختی؟ توی دور افتاده.  با آن کارت واکسنت و صدای موسیقی ات و جعبه ای که زودتر تحویلت داده اند فکر کردی خبریست... آدم با واکسن و بی واکسن؛ با موسیقی و بی موسیقی؛ ریشه قدیمی میخواهد. نمی خواهد؟ نداری تو. توی تک افتاده؛ در جدایی هرگز به تمامی خوشبخت نیستی. حالا در این جزیره‌ات فکر کن حالت خوب است. هست؟ که هر کاری کنی نمی توانی آدمهایی که دوستشان داری در آغوش بکشی. تو انسانی هستی با قوای محدود و منع شده از لامسه. آدمهایت را می توانی لمس کنی؟ هر روز رو به گوشی ات بگو سلام؛  بگویند سلام. صدا میاد؟ بعد پیش خودت فکر کنی به هر حال رجعت کرده ای به امنیت. بازگشتی به ریشه ات. به گهواره کودکی ات به همان کیفیتی که گوگوش گفته. و ته دلت می دانی که اینطور نیست... بعد به چه دلخوشی؟ به جعبه ای که سرویس پست سریع به‌تو میرساند. به خدمات پس از فروش. به امنیت روانی از داشتن واکسن. به آزادی در مهمانی. به اینکه‌ کسی در خیابان جلوی تو و رفقایت را نخواهد گرفت که چرا بلند می خندید... ..خجالت از بلاهت و تلخی تهی بودن... همه با هم  ریختند روی میز و دست و سر و قلبم...

فردایش؛ دیروز، فهمیدم یک مسافری هست که دارد میرود ایران و زمان کمی وقت دارم که هر آنچه سرویس پست در سال گذشته از پذیرفتن و فرستادنش به ایران سر باز زده؛ تهیه کنم و بفرستم به مسافر و دعا کنم قبل از پروازش به دستش برسد. نفهیدم اصلا چطور تا داروخانه دویدم‌. قلبم صد و هفتاد پالس می زد جایی نزدیک گردنم. پیشانی ام گُر گرفته بود... حالا چه میخواستم؟ ویتامین، قرص میگرن، اسپری آسم؛ .... داروی هورمون تراپی؛ داروی شیمی تراپی!! زنان پشت پیشخوان با چشمهای گرد مرا نگاه‌ میکردند.... یکیشان گفت هر چه در لیست جلو می روی که داروها پیچیده تر است. آن آخری ها را که معمولا اینجوری تحویل نمی دهیم... اینها برای چه کسی می خواهی؟ ساکن اینجاست؟ 

دومین جمله درباره ایران و مسافر و سرویس پست را تمام نکردم که یکیشان گفت: هاااا... برای ایران...چه سرزمینی. چه مردمانی....چه طبیعتی...حیف. حیف نیست از آن کشور؟ اسپری آسم هم نیست؟

پشت ماسک ندید من چانه ام لرزید. پشت ماسک ندید من گلویم چه سوخت... من فقط گفتم: می دانم برای شما عجیب است. برای خودم هم عجیب است. آنچه بر ایران‌می رود قابل توضیح نیست...اگر روزگار کشورم این شکلی نمیشد الان من نمی بایست بخاطر یک ویتامین ساده اینجا باشم. چه برسد بخواهم داروی تخصصی بخرم... 


تو هم از من نپرس کدام شکل از زندگی در کدام مسیر بهتر است. منی که هر دو شکلش را زیستم؛ در نزدیک و در دور. در تحریم و بدون تحریم. بی آزادی فردی و جمعی و با آزادی فردی و جمعی.... هرگز نشد یکی را با خیال راحت برگزینم و دیگری را بگذارم کنار و از هم تفکیکشان کنم. من نمی دانم کدامشان بهتر است؛ کدامشان انسان را از فرط خشم یا غم می کشد...نمی دانم. ففط می دانم هر کدام بهایی دارد. هر که هر کدام را انتخاب میکند؛ بهایش را هم دارد می پردازد. بار هستی... بار سنگین هستی... در شرایط برابر همچنان بر شانه های انسانی از خاور میانه؛ سنگین‌تر است.



6/01/2021

Sky is the limit; when the launcher hasn't been at 6 feet under!!

دقایق آخر؛ مربی با زاویه صد و هشتاد روی زمین نشسته بود و بدون وقفه؛ در کمال آرامش؛ مای نفس بریده را تشویق میکرد که دستها را از دو طرف شانه‌مان ببریم عقب و جهان را در آغوش بفشاریم و به سمت جلوی سینه بیاوریم؛ از نور تشکر کنیم و خودمان نور باشیم و از این‌ حرفها... حالا من در مغزم همزمان داشتم چند لابیرنت تاریک را میرفتم و می آمدم و گیر میکردم و دعوا میکردم و نگران بودم و خودم را دلداری می دادم و "بودن در نور" تنها چیزی بود که نه تنها برایم مقدور نبود بلکه واقعا دغدغه ام هم‌ نبود. اینکه اصلا چرا آن لحظه روی تشک بنفشم داشتم عرق میریختم هم؛ تنها دلیلش تلاش ناموفقم برای برون‌رفت از خود آن لابیرنتها بود... فکر کرده بود فعالیت فیزیکی لحظاتی چند هم که شده سیمهای مرا قطع کند؛ که نکرده بود.


در صفحه آدم حسابیهای ایران؛ شرح و تصویری دیدم از دانشمند جوان ایرانی تبار در ناسا. یک رزومه موفقیت خالص از مقاله و ثبت اختراع و فلان؛ توی صفحه شخصی اش هم شادمانی و رضایت صد در صدی از زندگی و عشق در اتوموبیل با چرم دست‌دوز؛ از کنسرت اندی تا سفرهای هاوایی و جشن جوانان موفق! در کاخ سفید.... از آن ژانر ایرانی باهوش ژن برتر در LA. با لهجه کشدار و work hard play hard؛ که اخبار روزشان در مورد کارناوال انتخابات ایران؛ قاچاق دارو؛ سفره تکاندن احمقانه آن یارو کاندیدای ریاست جمهوری، قطع برق و کمبود آب و کولبرهای مرز غربی که هیچ؛ از کل هر چیز غم‌افزای حواس پرت کن در جهان به دور است؛ کرونا در هند، سالگرد تولد ریرا،  گور دستجمعی کودکان بومی در کانادا، زباله‌ریزی اسکاندیناوی.... هیچ. جز شادی و موفقیت و دستاورد؛ باقی همه هیچ.  

در لحظه مچ خودم را گرفتم که مبادا مبادا مبادا سالهای درس خواندنم؛ مقاله هایم، پایان نامه ها و رتبه های خودم را بگذارم کنار رزومه او و فکر کنم چرا من الان در ناسا نیستم و چرا من هوار تا جایزه نگرفتم و علیرغم واقعیت دست و پاگیر "یک ایرانی در سال ۲۰۲۱ بودن" قله های افتخارات جهان را فتح نکردم؟ خب مگر من در ده سالگی با همان خط خرچنگ قورباغه و به فارسی! نامه مفصلی به ناسا ننوشتم که‌ من خیلی دوست دارم بزرگ‌ بشوم و آنجا کار کنم و هر روز با چیزهای هیجان‌انگیز مواجه بشوم و خیلی خاص و موفق و فلان باشم؟ همین من؛ از روی نیمکت چوبی و خط خطی کلاس چهارم دبستانی در غرب تهران؟ مگر نبود که از همان موقع خیلی مشخص می دانستم چی دوست دارم. مگر جرات داشتن رویای بزرگ همان کلید رسیدن نیست که این روزها تمام مربیان کوچینگ و انرژی مثبت و راهنمای زندگی و مثبت‌فکر‌کن‌ها و دنیای خودت را با تلاش بساز‌ها و "بیا یادت بدهم چطوری ذهنت را برای موفقیت ها باز و درِ چاکرایت را فراز کنی" ها... رویش موج‌سواری می کنند؟ 

عرضم به حضور آن بزرگواران که: زرشک!!

داشتن رویا و خواستن و اصرار و استمرار و تلاش و اینها که دکان شما شده و به حلق ملت فرو می کنید؛  لازم است اما هرگز کافی نبود و نیست. ولی برای اینجایش دیگر کسی از شما عزیزان راهکاری جز مقادیری شعر ندارد. دارد؟

وقتی مکانیزم بدن ما فرضا برای پرش تا ارتفاع ده متر ساخته شده؛ شاید یکیمان اصلا بتواند تا پانزده مترش را هم بپرد و مشت محکمی بزند توی دهن یاوه گویان و باقی؛ اما به شرطی که سکویش در گودالی با عمق بیست متر نباشد؛ دستکم روی سطح زمین باشد. از اول، یک حداقلی‌ بیش از حداقل بغل‌دستی اش فراهم باشد. این آخری، با اسمهای مختلف و ماهیت یکسانی؛ موجب تفکیک آدمهاست. خاستگاه، جغرافیا، مسیر، جبر محیط، ... . اینکه دو تا آدم؛ هر دو سبد به دست و تشنه رسیدن؛ به نردبام تکیه داده به درخت سیبی در دوردست نگاه کنند، خواسته جفتشان مشخص است. تعداد سیبهای در سبد اما آخر کار فرق خواهد داشت بسته به آنکه کدام از راه مستقیم آسفالت شده و کدام از کوچه پسکوچه پر از چاله و گودال گذشته اند. 

در مورد بخش تئوری خواستن و تمرکز و جرات کردن رها نکردن رویاها و فلان، هنوز کسی مانده که بلد نیست؟ پیغام بدهد من مجانی و بی منت، شعرها! را برایش بخوانم.