دوشنبه بود. پشت میز کارم همزمان موزیک روشن بود و دو مانیتور جلوی من اعداد و گرافها را نشان می دادند و نسیم خنکی از پنجره می وزید و خوشحال بودم جایی که لباس بچه را سفارش داده بودم؛ خیلی خوش قولی کرده اند؛ ماگ قهوه ام نیمه پر؛ داشتم سریع کارم را تمام می کردم که برای مهمانی زنانه آخر هفته و جشن گرفتن گروهیمان در خیابان خیالم راحت باشد. باز نگاهم افتاد به کارت واکسنم که کنار دستم هر روز ساعت و تاریخ دقیق نوبت دوم واکسن را بهم یادآوری می کند. نفهمیدم از کجا شروع شد و صدایی توی مغزم گفت: که چی؟ فکر کردی خوشبختی؟ توی دور افتاده. با آن کارت واکسنت و صدای موسیقی ات و جعبه ای که زودتر تحویلت داده اند فکر کردی خبریست... آدم با واکسن و بی واکسن؛ با موسیقی و بی موسیقی؛ ریشه قدیمی میخواهد. نمی خواهد؟ نداری تو. توی تک افتاده؛ در جدایی هرگز به تمامی خوشبخت نیستی. حالا در این جزیرهات فکر کن حالت خوب است. هست؟ که هر کاری کنی نمی توانی آدمهایی که دوستشان داری در آغوش بکشی. تو انسانی هستی با قوای محدود و منع شده از لامسه. آدمهایت را می توانی لمس کنی؟ هر روز رو به گوشی ات بگو سلام؛ بگویند سلام. صدا میاد؟ بعد پیش خودت فکر کنی به هر حال رجعت کرده ای به امنیت. بازگشتی به ریشه ات. به گهواره کودکی ات به همان کیفیتی که گوگوش گفته. و ته دلت می دانی که اینطور نیست... بعد به چه دلخوشی؟ به جعبه ای که سرویس پست سریع بهتو میرساند. به خدمات پس از فروش. به امنیت روانی از داشتن واکسن. به آزادی در مهمانی. به اینکه کسی در خیابان جلوی تو و رفقایت را نخواهد گرفت که چرا بلند می خندید... ..خجالت از بلاهت و تلخی تهی بودن... همه با هم ریختند روی میز و دست و سر و قلبم...
فردایش؛ دیروز، فهمیدم یک مسافری هست که دارد میرود ایران و زمان کمی وقت دارم که هر آنچه سرویس پست در سال گذشته از پذیرفتن و فرستادنش به ایران سر باز زده؛ تهیه کنم و بفرستم به مسافر و دعا کنم قبل از پروازش به دستش برسد. نفهیدم اصلا چطور تا داروخانه دویدم. قلبم صد و هفتاد پالس می زد جایی نزدیک گردنم. پیشانی ام گُر گرفته بود... حالا چه میخواستم؟ ویتامین، قرص میگرن، اسپری آسم؛ .... داروی هورمون تراپی؛ داروی شیمی تراپی!! زنان پشت پیشخوان با چشمهای گرد مرا نگاه میکردند.... یکیشان گفت هر چه در لیست جلو می روی که داروها پیچیده تر است. آن آخری ها را که معمولا اینجوری تحویل نمی دهیم... اینها برای چه کسی می خواهی؟ ساکن اینجاست؟
دومین جمله درباره ایران و مسافر و سرویس پست را تمام نکردم که یکیشان گفت: هاااا... برای ایران...چه سرزمینی. چه مردمانی....چه طبیعتی...حیف. حیف نیست از آن کشور؟ اسپری آسم هم نیست؟
پشت ماسک ندید من چانه ام لرزید. پشت ماسک ندید من گلویم چه سوخت... من فقط گفتم: می دانم برای شما عجیب است. برای خودم هم عجیب است. آنچه بر ایرانمی رود قابل توضیح نیست...اگر روزگار کشورم این شکلی نمیشد الان من نمی بایست بخاطر یک ویتامین ساده اینجا باشم. چه برسد بخواهم داروی تخصصی بخرم...
تو هم از من نپرس کدام شکل از زندگی در کدام مسیر بهتر است. منی که هر دو شکلش را زیستم؛ در نزدیک و در دور. در تحریم و بدون تحریم. بی آزادی فردی و جمعی و با آزادی فردی و جمعی.... هرگز نشد یکی را با خیال راحت برگزینم و دیگری را بگذارم کنار و از هم تفکیکشان کنم. من نمی دانم کدامشان بهتر است؛ کدامشان انسان را از فرط خشم یا غم می کشد...نمی دانم. ففط می دانم هر کدام بهایی دارد. هر که هر کدام را انتخاب میکند؛ بهایش را هم دارد می پردازد. بار هستی... بار سنگین هستی... در شرایط برابر همچنان بر شانه های انسانی از خاور میانه؛ سنگینتر است.