سقف آرزوهایم، ته تهش، افق و اوجش، آن است که برگردد بگوید میجنگم برای خودم و برای امید و برای تو.
زمانی، بسیار زمانهایی فکر میکردم انتهای طناب آرزوهای من می رسد به داشتن. به رسیدن. به برآورده شدن و اجابت و احقاق. از گذر از دوران جوانی است یا نتیجه سوختنها یا زخمهای زمان؛ هر چه هست رسیدم به جایی که بدانم جایی کسی به تماشا ننشسته. قرار به اتفاق خاصی نیست. قرار به موعد شب آرزوها و شمعها و نذرها و وعده ها. هیچ. تهش هیچ است. ما در این هیچ فقط همدیگر را داریم و دستچین رویاها و زخمها و التیاممان با هر چه عشق که در بساط یافت میشود.
دلم میخواهد بداند عشقم مانع از دست شستن من از اوست. که مانع شود از دست شستن خودش از خویش. سینه سپر کند انگار همان زمان که روی قله دنیا ایستاده بود. همانقدر یاغی. همانقدر سرکش. همانقدر لجوج. و بگوید ایستاده و روزن این سقف را میگیرد. حتی شده با سرانگشتی که به قصد ایستاندن سیل در روزن بماند تا تاریخ تمام شود.