در راه سوپرمارکت داشتم پشت تلفن برای دوستی می گفتم چطور در چند ماه گذشته از عزایی به عزایی دیگر در کوچم. در جوابم می گفت که هنوز از زیر بار یک خبر بد کمر راست نکرده به خبر بد دیگر می رسد... تا رسیدم به فروشگاه. تعدادی زن و مرد اکثرا زوج و کهنسال و خوشپوش در حال خرید بودند. منطقه مسکونی ما چندان بزرگ نیست و ساکنان قدیمی اکثرا هم را می شناسند. در وسط فروشگاه چند نفرشان ایستاده بودند کنار واگنهای خرید و داشتند با هم بررسی می کردند که برای طولانی مدت چه اقلامی ماندگارترند. به ویروس کرونا و خانه نشینی و لزوم ذخیره پاستا و سالامی و نان خشک می خندیدند. من همزنان که داشتم سبدم را از کنسروهای حبوبات پر می کردم فکر کردم که چرا من نمی توانم مثل اینها ضمن تن دادن به پروتکل احتیاط و ذخیره مواد غذایی برای روز مبادا و حصر خانگی به موضوع بخندم لااقل؟ چرا همچنان که دارم توصیه های بهداشتی و اجتماعی را رعایت می کنم اینقدر غمگینم؟
هر چه فکر کردم بیشتر به این نتیجه رسیدم که من و ایرانی های دیگر در مواجهه با انواع و اقسام بلایایی بوده و هستیم که اغلبشان غیرضروری و کاملا قابل پیشگیری بوده ولی به سر ما آمده. برای همین است که وقت نزول بلایای طبیعی دیگر جان و توان مقابله با روحیه بالا و از ته دل خندیدن به مشکلات را نداریم. ما دقیقا برای حفاظت روانمان طی یک عمل ناخواگاه طبیعی از هر چه بر سر ما می رود جوک و لطیفه می سازیم. در طول تاریخ ما به قدمت همه خفقانها و ظلم ها و فقرها و ..."مبارک" و حاجی فیروز و تلخک بوده اند و رسیده اند به "مملکته؟" و چه می دانم دیرین دیرین و شکرستان ... چون می خواهیم که به موقعیت نبازیم. می خواهیم که ته تلخی ها نمانیم و تا جای ممکن آسان بگذرد به ما هم! وچون نمی گذرد، همواره خنده تلخمان از گریه غم انگیز تر است...
وقتی همه جهان درگیر شیوع یک ویروس جدیدند و ما هم باید در آماده باش عمومی شرکت کنیم، خسته از دلشکستگی مصیبتهای دیگریم که لزومی نداشت بر ما نازل شوند. هواپیمای مسافربری ما لزومی نداشت که آماج موشک نظامی خودی باشد. زیباترین استان ایران با آن طبیعت بکر لزومی نداشت که آنقدر فقیر بشود که کودکانش برای غم نان در کوه یخ بزنند. قدم زدن روی دریاچه ای از نفت نمی بایست برسد به افزایش نجومی و یک شبه قیمت بنزین که آدمهای طبقه متوسط بخاطر اعتراضشان کف خیابان گلوله بخورند و آدمهای طبقه مرفه نتچ نتچ کنان اعلام برائت کنند. ایرانی که نصف بیشترش صحرا و خشکی است لزومی نداشت آنقدر هنگام ساخت و تخریب سدها و رودهایش بد مدیریت شود که سیلاب بهاره بیاید و مردم و خانه ها و شهرها را مدفون کند.... هر چه برگردم عقب تر همچنان بلا هست... بلاهایی که واقعا لزومی به وقوعشان نبود و اتفاق افتاد چون کشور ما از مظلوم ترین زندانهای بزرگ جهان است که افتاده دست گروهی بدوی، نابلد و پرمدعا. برای همین است که من حتی وقتی در خاکی دیگر دارم به وظایف شهروندیم عمل می کنم، دلم چون دل گنجشک نگران و پرریخته ای بر فراز آشیانه نیم سوخته اش می زند. برای همین است که حتی فکر کردن به شیوع یک ویروس در ایران بی پناه می تواند مرا فلج کند چه برسد که در کشوری دیگر بتوانم به آن بخندم و به مرغوبیت ماکارونی ته کابینتم فکر کنم...
هر چه فکر کردم بیشتر به این نتیجه رسیدم که من و ایرانی های دیگر در مواجهه با انواع و اقسام بلایایی بوده و هستیم که اغلبشان غیرضروری و کاملا قابل پیشگیری بوده ولی به سر ما آمده. برای همین است که وقت نزول بلایای طبیعی دیگر جان و توان مقابله با روحیه بالا و از ته دل خندیدن به مشکلات را نداریم. ما دقیقا برای حفاظت روانمان طی یک عمل ناخواگاه طبیعی از هر چه بر سر ما می رود جوک و لطیفه می سازیم. در طول تاریخ ما به قدمت همه خفقانها و ظلم ها و فقرها و ..."مبارک" و حاجی فیروز و تلخک بوده اند و رسیده اند به "مملکته؟" و چه می دانم دیرین دیرین و شکرستان ... چون می خواهیم که به موقعیت نبازیم. می خواهیم که ته تلخی ها نمانیم و تا جای ممکن آسان بگذرد به ما هم! وچون نمی گذرد، همواره خنده تلخمان از گریه غم انگیز تر است...
وقتی همه جهان درگیر شیوع یک ویروس جدیدند و ما هم باید در آماده باش عمومی شرکت کنیم، خسته از دلشکستگی مصیبتهای دیگریم که لزومی نداشت بر ما نازل شوند. هواپیمای مسافربری ما لزومی نداشت که آماج موشک نظامی خودی باشد. زیباترین استان ایران با آن طبیعت بکر لزومی نداشت که آنقدر فقیر بشود که کودکانش برای غم نان در کوه یخ بزنند. قدم زدن روی دریاچه ای از نفت نمی بایست برسد به افزایش نجومی و یک شبه قیمت بنزین که آدمهای طبقه متوسط بخاطر اعتراضشان کف خیابان گلوله بخورند و آدمهای طبقه مرفه نتچ نتچ کنان اعلام برائت کنند. ایرانی که نصف بیشترش صحرا و خشکی است لزومی نداشت آنقدر هنگام ساخت و تخریب سدها و رودهایش بد مدیریت شود که سیلاب بهاره بیاید و مردم و خانه ها و شهرها را مدفون کند.... هر چه برگردم عقب تر همچنان بلا هست... بلاهایی که واقعا لزومی به وقوعشان نبود و اتفاق افتاد چون کشور ما از مظلوم ترین زندانهای بزرگ جهان است که افتاده دست گروهی بدوی، نابلد و پرمدعا. برای همین است که من حتی وقتی در خاکی دیگر دارم به وظایف شهروندیم عمل می کنم، دلم چون دل گنجشک نگران و پرریخته ای بر فراز آشیانه نیم سوخته اش می زند. برای همین است که حتی فکر کردن به شیوع یک ویروس در ایران بی پناه می تواند مرا فلج کند چه برسد که در کشوری دیگر بتوانم به آن بخندم و به مرغوبیت ماکارونی ته کابینتم فکر کنم...
No comments:
Post a Comment