ده سال پیش از جاده انزلی و بوی شالیز و ماهی و دریا گذشتم. یکجوری برنامه ریزی کردم که تو خانه نباشی. من با سرشت کینه شتری ام دلم نمی خواست وقتی برای خداحافظی می آیم تو هم باشی و لاجرم با تو هم دست بدهم یا بدتر که هم را در آغوش بکشیم و کلامی به آرزوی خیر و تعارف رد و بدل شود. که ما سالهای قبلش را کلا در سکوت محض گذرانده بودیم. ما که کنار هم مصیبت از دست دادنهای بزرگ را گذرانده بودیم و گریسته بودیم؛ من کودک و تو تازهجوان، ما که از در و دیوار حرف میزدیم در گذر سالهای بعد و شوخی ها میکردیم و من ادای تو را درمی آوردم و تو به من میگفتی خرگوش، رسیدیم به نوجوانی من و اوج جوانی تو و سر بزنگاه دعوای بزرگترهای فامیل از ارثیه بر باد رفته؛ بعدترها البته باز همان بزرگترها با هم رفیق شدند اما کدورت آن دعواها در دل من یکی ماند و لابد در دل تو که دیگر اسم هم را به زور بر زبان آوردیم. گاهی یکیمان انسان می شد و به آن دیگری حرف خوبی می گفت یا دستی به نشان دوستی دراز میکرد اما در دیدار بعد بدوی و وحشی بودیم باز. بعدتر دیگر نه قهر نه صلح، صفر و خنثی بودیم. بعدتر من حتی به جشن عروسیت نیامدم. من حتی تولد فرزندانت را تبریک نگفتم. تو به جشن آن وقتهای من اما آمدی ولی با ما کلامی نگفتی. از تو هدیه ای نگرفتم و به تو هدیه ای ندادم. منی که عالم و آدم دستکم یک یادگار کوچک از من دارند، هرگز برای تو سوغات و هدیه و یادگاری نداشتم.
ما رفت و آمد می کردیم و هم را مخاطب قرار نمی دادیم. پشتمیز شام و ناهار می نشستیم ولی به هم نگاه نمی کردیم. ما چهمان بود؟ کسی نمی دانست تا سالهای متمادی. تا رسید به روز رفتنم از ایران و آخرین ایستگاه خداحافظی در خانه شما. و من جوری آمدم و رفتم که با تو روبرو نشوم.
در راه برگشت، "یاد من کن" دلکش مرا به گریه انداخت...
ده سال گذشت و من چند بار آمدم ایران ولی دیدار تو نه. حتی نمی دانم اینطرفها آمده بودی یا نه. تنها دورادور می دیدم که فرزندانت بزرگ و زیبا میشوند و تو خوشبختی. دورادور میدیدی که من از دل طوفان درآمدم و لنگر انداختم و سرم را گرفتم بالا.
اما نه ازدواج و نه عزا، هیچ آیینی سبب نشد که ما به خاطرات مشترک و نان و نمک گذشته های خوب دور رجعت کنیم.
امروز صبح تو را به این طاعون جدید که ایران را می نوردد و قربانی می گیرد از دست دادم. حتی اگر فرصت محال از تصوری بود که روزی به کودکیهای هم باز گردیم و غبار دل بشوییم، امروز، بیماری، تو را و فرصت مرا گرفت.
باورم نمیشد که خبر از دست رفتنت را از زبان بیمارانت که گویا عاشقانه درمانشان می کردی بشنوم و چون کودکی بر زمین بنشینم و گریه کنم... خواندم کسی نوشته بود در حق طفلش پدری کرده ای، از مرگ نجاتش داده ای... یعنی خیلی ها نوشته بودند. از طبابتت. از پیگیری و ادب و مهرت. از مرگی که از سر کودکان چون ابر شومی همواره با مهارت کنار می زدی و عجبا که چه ناغافل روی سر ما بارید...
فکرش را نمی کردم فرصتی دیگر نباشد. فکرش را نمی کردم بخاطر تو گریه کنم و باران بهاری آن بیرون خاک باغچه را بروبد و تو در جهان نباشی. من این سالها یادِ بودنت نبودم ولی هرگز فکر نبودنت را نمی کردم...خاصه در بهار.
من که حتی آن نیمروز تابستان با تو خداحافظی نکرده بودم...