3/06/2020

..آنگه عیان شود که بوَد موسم درو....

ده سال پیش از جاده انزلی و بوی شالیز و ماهی و دریا گذشتم. یک‌جوری برنامه ریزی کردم که تو خانه نباشی. من با سرشت کینه شتری ام‌ دلم نمی خواست وقتی برای خداحافظی می آیم تو هم باشی و لاجرم با تو هم دست بدهم یا بدتر که هم را در آغوش بکشیم و کلامی به آرزوی خیر و تعارف رد و بدل شود. که ما سالهای قبلش را کلا در سکوت محض گذرانده بودیم. ما که کنار هم مصیبت از دست دادنهای بزرگ را گذرانده بودیم و گریسته بودیم؛ من کودک و تو تازه‌جوان، ما که از در و دیوار حرف میزدیم در گذر سالهای بعد و شوخی ها میکردیم و من ادای تو را درمی آوردم و تو به من میگفتی خرگوش، رسیدیم به نوجوانی من و اوج جوانی تو و سر بزنگاه دعوای بزرگترهای فامیل از ارثیه بر باد رفته؛ بعدترها البته باز همان بزرگترها با هم رفیق شدند اما کدورت آن دعواها در دل من یکی ماند و لابد در دل تو که دیگر اسم هم را به زور بر زبان آوردیم. گاهی یکیمان انسان می شد و به آن دیگری حرف خوبی می گفت یا دستی به نشان دوستی دراز میکرد اما در دیدار بعد بدوی و وحشی بودیم‌ باز. بعدتر دیگر نه قهر نه صلح، صفر و خنثی بودیم. بعدتر من حتی به جشن عروسیت نیامدم. من حتی تولد فرزندانت را تبریک نگفتم. تو به جشن آن وقتهای من اما آمدی ولی با ما کلامی نگفتی. از تو هدیه ای نگرفتم و به تو هدیه ای ندادم. منی که عالم و آدم دستکم یک یادگار کوچک از من دارند، هرگز برای تو سوغات و هدیه و یادگاری نداشتم.
ما رفت و آمد می کردیم و هم را مخاطب قرار نمی دادیم. پشت‌میز شام و ناهار می نشستیم ولی به هم نگاه نمی کردیم. ما چه‌مان بود؟ کسی نمی دانست تا سالهای متمادی. تا رسید به روز رفتنم از ایران و آخرین ایستگاه خداحافظی در خانه شما. و من جوری آمدم و رفتم که با تو روبرو نشوم. 
در راه برگشت، "یاد من کن" دلکش مرا به گریه انداخت...
ده سال گذشت و من چند بار آمدم ایران ولی دیدار تو نه. حتی نمی دانم این‌طرفها آمده بودی یا نه. تنها دورادور می ‌دیدم که فرزندانت بزرگ و زیبا می‌شوند و تو خوشبختی. دورادور می‌دیدی که من از دل طوفان درآمدم و لنگر انداختم و سرم را گرفتم بالا.
اما نه ازدواج و نه عزا، هیچ آیینی سبب نشد که ما به‌ خاطرات مشترک و نان و نمک گذشته های خوب دور رجعت کنیم.

امروز صبح تو را به این طاعون جدید که ایران را می نوردد و قربانی می گیرد از دست دادم. حتی اگر فرصت محال از تصوری بود که روزی به کودکیهای هم باز گردیم و غبار دل بشوییم، امروز، بیماری، تو را و فرصت‌ مرا گرفت. 
باورم نمیشد که خبر از دست رفتنت را از زبان بیمارانت که گویا عاشقانه درمانشان می کردی بشنوم و چون کودکی بر زمین بنشینم و گریه کنم... خواندم کسی نوشته بود در حق طفلش پدری کرده ای، از مرگ نجاتش داده ای... یعنی خیلی ها نوشته بودند. از طبابتت. از پیگیری  و ادب و مهرت. از مرگی که از سر کودکان چون ابر شومی همواره با مهارت کنار می زدی و عجبا که چه ناغافل روی سر ما بارید...
فکرش را نمی کردم فرصتی دیگر نباشد. فکرش را نمی کردم بخاطر تو گریه کنم و باران بهاری آن بیرون خاک باغچه را بروبد و تو در جهان نباشی. من‌ این سالها یادِ بودنت نبودم ولی هرگز فکر نبودنت را نمی کردم...خاصه در بهار.
 من که حتی آن نیمروز تابستان با تو خداحافظی نکرده بودم...

3/02/2020

ما چو دادیم دل و دیده به طوفان بلا... گو بیا سیل غم و خانه ز بنیاد ببر

در راه سوپرمارکت داشتم پشت تلفن برای دوستی می گفتم چطور در چند ماه گذشته از عزایی به عزایی دیگر در کوچم. در جوابم می گفت که هنوز از زیر بار یک خبر بد کمر راست نکرده به خبر بد دیگر می رسد... تا رسیدم به فروشگاه. تعدادی زن و مرد اکثرا زوج و کهنسال و خوشپوش در حال خرید بودند. منطقه مسکونی ما چندان بزرگ نیست و ساکنان قدیمی اکثرا هم را می شناسند. در وسط فروشگاه چند نفرشان ایستاده بودند کنار واگنهای خرید و داشتند با هم بررسی می کردند که برای طولانی مدت چه اقلامی ماندگارترند. به ویروس کرونا و خانه نشینی و لزوم ذخیره پاستا و سالامی و نان خشک می خندیدند. من همزنان که داشتم سبدم را از کنسروهای حبوبات پر می کردم فکر کردم که چرا من نمی توانم مثل اینها ضمن تن دادن به پروتکل احتیاط و ذخیره مواد غذایی برای روز مبادا و حصر خانگی به موضوع بخندم لااقل؟ چرا همچنان که دارم توصیه های بهداشتی و اجتماعی را رعایت می کنم اینقدر غمگینم؟
هر چه فکر کردم بیشتر به این نتیجه رسیدم که من و ایرانی های دیگر در مواجهه با انواع و اقسام بلایایی بوده و هستیم که اغلبشان غیرضروری و کاملا قابل پیشگیری بوده ولی به سر ما آمده. برای همین است که وقت  نزول بلایای طبیعی دیگر جان و توان مقابله با روحیه بالا و از ته دل خندیدن به مشکلات  را نداریم. ما دقیقا برای حفاظت روانمان طی یک عمل ناخواگاه طبیعی از هر چه بر سر ما می رود جوک و لطیفه می سازیم. در طول تاریخ ما به قدمت همه خفقانها و ظلم ها و فقرها و ..."مبارک" و حاجی فیروز و تلخک بوده اند  و رسیده اند به "مملکته؟" و چه می دانم دیرین دیرین و شکرستان ... چون می خواهیم که به موقعیت نبازیم. می خواهیم که ته تلخی ها نمانیم و تا جای ممکن آسان بگذرد به ما هم! وچون نمی گذرد، همواره خنده تلخمان از گریه غم انگیز تر است...
وقتی همه جهان درگیر شیوع یک ویروس جدیدند و ما هم باید در آماده باش عمومی شرکت کنیم، خسته از دلشکستگی مصیبتهای دیگریم  که لزومی نداشت بر ما نازل شوند. هواپیمای مسافربری ما لزومی نداشت که آماج موشک نظامی خودی باشد. زیباترین استان ایران با آن طبیعت بکر لزومی نداشت که آنقدر فقیر بشود که کودکانش برای غم نان در کوه یخ بزنند. قدم زدن روی دریاچه ای از نفت نمی بایست برسد به افزایش نجومی و یک شبه قیمت بنزین که آدمهای طبقه متوسط بخاطر اعتراضشان کف خیابان گلوله بخورند و آدمهای طبقه مرفه نتچ نتچ کنان اعلام برائت کنند. ایرانی که نصف بیشترش صحرا و خشکی است لزومی نداشت آنقدر هنگام ساخت و تخریب سدها و رودهایش بد مدیریت شود که سیلاب بهاره بیاید و مردم و خانه ها و شهرها را مدفون کند.... هر چه برگردم عقب تر همچنان بلا هست... بلاهایی که واقعا لزومی به وقوعشان نبود و اتفاق افتاد چون کشور ما از مظلوم ترین زندانهای بزرگ جهان است که افتاده دست گروهی بدوی، نابلد و پرمدعا. برای همین است که من حتی وقتی در خاکی دیگر دارم به وظایف شهروندیم عمل می کنم، دلم چون دل گنجشک نگران و پرریخته ای بر فراز آشیانه نیم سوخته اش می زند. برای همین است که حتی فکر کردن به شیوع یک ویروس در ایران بی پناه می تواند مرا فلج کند چه برسد که در کشوری دیگر بتوانم به آن بخندم و به مرغوبیت ماکارونی ته کابینتم فکر کنم...