4/02/2019

To all those assholes whom we loved once

در فروشگاه لباس می چرخیدیم که دخترک نوپایم دوید به سویی، یک پسربچه حدود شش هفت ساله دیده بود. اول پسربچه را بویید. فکر میکنم خیلی غریزی این کار را کرد چون معمولا هر چه را بخواهد لمس کند اول بو می‌کشد تا مطمئن باشد از لمس بعدش پشیمان نخواهد شد. بعد بیهوا گونه پسر را به گرمی بوسید. برای کودکی یک سال و چند ماهه که هنوز نه خوب حرف می زند نه مهدکودک رفته، نه با جمعیت بزرگی از انسانها برخورد داشته طبیعی است این مقدار مهربان بودن، شرطی نبودن، فکر دریافت بازخورد ناخوشایند از هر عمل دوستانه ای نداشتن. پسربچه اما چند سال بزرگتر بود. لابد با مناسبات دنیای گند انسانی آشناتر. لابد بهش از برخورد با آشنا و غریبه درسهای لازم را داده بودند. همان درسهایی که من هم چند صباح دیگر باید در ذهن صاف و بی‌لک بچه ام بچپانم تا او هم از خود در برابر گزندهای احتمالی هم‌نوعانش دفاع کند. پسرک خود را جمع کرد و بچه را پس زد. بچه هاج و واج مانده بود که چرا. بلد نبود با خودش چه کار کند. مات مانده بود. انگار یک صدای بلند گریه شنیدم از ته قلبم؛ دیدن چشمهای درشت و نمناک بچه از محبتی که پس فرستاده شده بود، خیلی ناراحتم کرد. بعدتر در آغوشش گرفته بودم محکم. رفتیم سمت دیگر. 
بچه که یادش نیست. من اما هنوز و همچنان به آن روز، به گذشته خودم و به آینده او فکر میکنم. به چرخه سرنوشت، زنجیرهای روابط انسانی، دامهای حقیر بر پا و دل. به ناگریزی از تکرار وقایع در هر نسل. به زنان پیشین قبیله ام. به خودم. و به سخنرانیهای ترسناکی که پیش‌بینی می کنم  در موقعیتهای بن بست زندگی دخترکم خواهم داشت. همه امیدم آن است که اشتباهات جدیدتری از آنچه من در خورجین دارم، کند. بیراهه های رفته مرا دوباره قدم نزند. حتی گیر کند در راه و بیراه شخص خودش، نه که تکرار من و ما باشد. و آنجاست که لابد من باید دریغ نکنم برایش از تعریف کردن دوباره خودم، آنچه بر من رفت از سفرها، از دل‌بستنها و کندنها. از شور جوانی و حیرانی و هجرانی. و لابد از ته نشینی سالخوردگی وقتی اتفاقات دنیا و مناسبات آدمهایش دیگر متعجبت نمی کند.
لابد از فهرست آهنگهایی که کمک روحم بودند برای دویدن و از یاد بردن، طعم بستنی هایی که در راهپیماییهای طولانی بغضم را فرو می داد، نامه هایی که می‌نوشتم و به باد می سپردم، چاله هایی که می کندم برای دفن خاطرات، از خشمم، از مراحل مواجهه و انکار و سپس پذیرش کثافات دنیای انسانی، از بریدن و رهایی، از وا ماندن و چاره جستن، از حیرتهایم در برابر ویرانه بنای "دوستت دارم"  که قرار بوده "خالی از خلل" باشد.
مطمئنم جایی به او از بی قانونی قلب می گویم. که اگر جایی سپردش، هر روز همان روز را زندگی کند و طلبکار یک عمر دوست داشته شدن‌ نباشد که بله، در جامعه انسانی پیش آمده که عاشقی روزی به جِد برگردد به معشوق بگوید"  
Unchain my heart, baby let me be
Cause you don't care please set me free
و بله، این را بداند که پس ِ بهار هر عشق گرانی، ممکن است آنقدر پشت فرمان اتوموبیل آی ویل سوروایو گوش بدهد که بالاخره در پشت چراغ قرمزی نامعلوم در باران پاییزی، ببیند واقعا از دام رسته. گیرم به زنده‌بلا مرده‌بلا...




2 comments:

مهسا said...

سلام
همیشه می خونمتون و همیشه تحسینتون کردم

S* said...

چقدر خوشحالم مهسای عزیز