گاهی در زندگی ام دور هايي از هفته تا چند ماه پیش می آید که مدت طولانی سکوت میکنم. چه بین آدمهای دور و برم، چه بین شناسه های توی گوشی و لپ تاپم. تقریبا با اکثریت حرف خاصی نمی زنم، نظری نمی دهم، تولید خبر نمی کنم، سوال نمی پرسم، پاسخ نمی دهم. صرفا در سکوت به اطرافم نگاه می کنم. خب این به جانم فرصت ترمیم می دهد. نیروی رفته ام را باز می گرداند. ذهنم را از نو می چیند. مرزهای بودنم را پررنگ می کند. چند چند بودنم را با آدمها از دوباره مشخص می کند. مثل مصرف یک داروی تقویت سیستم ایمنی قبل از شروع فصل سرد است. چون بعدش می بینم فایلهای نامرتب و شلوغیها کنار رفته اند و جا باز شده برای آدم تازه ای، کتاب خوبي، دستور غذای جديدی، دوره فیلم بینی طولانی تری یا فعالیت بدنی روی روال. آجرهای خراب جسم و جانم کنار زده شده اند و همراهشان دوستی نصفه نیمه، آدم روی اعصاب، کار نیمه تمام، لباس چروک، کتانی فرسوده و شیشه خالی عطر تکلیفشان روشن شده. یعنی سکوت، برای مشاهده فرصت ایجاد کرده تا خوبیها و خرابيها خودشان را بهتر به من نشان بدهند و یادم بیاید فرضا چرا با فلان معاشر، با خواندن فلان مطلب، با فلان اتاق یا با گوشه ای از کمد مشکل مزمنی داشته ام اما با تعویق و تقليلش به احتمال گرد و خاکی در چشمم، هی پلک می زده ام و می گذشتم و تحمل میکردم که لابد خودش برطرف شود و نميشده.
این تابستان که گذشت، با روزهای خوب و بد و متوسط، از خستگی و دلزدگی و فرسودگی داشت تا تعطیلات. از تنهايي داشت تا دیدار خانواده ام و سفر دستجمعي، از بحث و جدل داشت تا جشن و شمع شراب کهنه، از ملال روزهای طولانی داغ داشت تا شنا در اقیانوس و کشف قلعه های قدیمی روی کوه. شايد بعد بدرقه شان بود که برای برگشتن به روال سابق، دیدم ناتوانم. سيستمم یاری نمی کرد به حال خو کنم. و ناگهان ساکت شدم. دوست داشتم کمرنگ و در سایه بمانم. آنقدر ذهنم را از نو بچینم تا بتوانم به روزمره برگردم. چند روز گذشت، خبر فوت آدم عزیزی را شنيدم و سکوتم کمک کرد که غم بیایید و در برم بگیرد و سر فرصت برود. صبحی رسيد که دخترکم دندان هفتمش را نشانم بدهد و خلوت دور و بر، کمکم کرد به اندازه ای که او براي جوانه زدن یک دندان تازه صبوری به خرج داده بود، من هم شادی ام برایش طول بکشد. در این سالهاي فست فود و دو تا بخر سه تا ببر، باز توانستم صرفا از کنار اخبار و پدیده ها عبور کنم و در عوض چندین روز با طمأنینه نگاه کنم که آن چند کدو حلوايي در دل باغچه چه طیف متغیر اعجاب انگیزی از رنگ دارند.چه هر روز متفاوتند با روز قبل. بعد ذهنم دیگر آنقدر تازه و نفس کشیده بود که بتوانم در جواب احوالپرسی بی دلیل و ناخوانده منفورترین انسانی که زمانی روی تاریخ شخصی ام عمیقترین زخم زندگی ام را انداخته بود، پس از سالها هیاهو و شلوغي بی پاسخ در مغزم، چند خط پاسخ کلاسه شده بنویسم جوری که صدای پودر شدنش و دود جا مانده از خاکسترش را با قلبی آرام و خنک حس کنم.
به نظرم در معرض دايمي جريان زندگی و آدمها بودن؛ اینچنین که ماييم، چیزی از تجربه گهگاه زلزله زیر دریا کم ندارد. روی سفت ترین زمین زیر آفتاب خوش خوشک قدم میزنی که ناگهان میبینی موجي از دهها متر بالای سرت دارد سر میرسد و فرصت گریز به هیچ معبر و مفری نیست که اصلا کل زمین و زمان به فناست. از دید من ما به پناهگاهاي متعددي نیازمندیم که از شر زندگی و از شر یکدیگر به آنها متوسل شویم. نفسی بگیریم، دمی بياساييم که بتوانیم از نو بیاییم به سطح و حالا با موج یا خلافش برویم و بیاییم و در معرض هم باشیم باز. حال هر چه از موسیقی، رنگ، عشق، سفر، خواب، خرید کفش و عطر و چمدان، هر چه... همه از دم جانپناه آدمی است. و همين سکوت فرضا، که به قول حضرتش، آخرین سنگر است. بدون آن چه می کردم؟
No comments:
Post a Comment