دیگر به لگدها عادت کرده ام. جوری شده که تا روزی چند بار کتک نخورم، خیالم راحت نمی شود. گاهی دست یا پای بسیار کوچک و ظریفی را تصور میکنم که بی دلیل و بادليل همه توانش را جمع میکند و به دیوار لانه اش ضربه میزند و خودش را ابراز ميکند. ضربه اش نشانه از خیلی "بودن" است. دیگر به بودنش، به همیشه بودنش عادت کرده ام. همه جا با هم میرویم و حتی وقتی که خوابم چشم و گوش و زبانش هستم. همه اوقات و احوالم را دارم با او قسمت میکنم.
فکر میکنم بعدها دلم برای این گونه میزبانی ام خیلی تنگ شود.
2 comments:
نمیدونی چه ذوقی میکنم وقتی توی فیدلی میبینم که پست جدید گذاشتی :)
:*:*:*
شادم که اینجور فکر ميکني
Post a Comment