اخبار بد از در و دیوار میبارد. آرش صادقی خون بالا می آورد از گرسنگی. یک گروهی از فرط بیماری و فقر و اعتیاد در گورها اتراق می کنند. آدمهای عزيزي که همنشین عروسکها بوده اند یا روزگاران مدیدی برای کودکی و جوانی هایمان خاطره و شعر و موسیقی ساخته اند، پشت سر هم رخت بر می کشند از دنیا جوری که انگار مسابقه است. امروز صبح تلویزیون را روشن نکرده بستم چون نمی توانستم همزمان قهوه بنوشم و به آوارگان در راه مانده میانمار که روی پتوهايشان در ایستگاه متروک خیمه زده اند نگاه کنم. اينسان که کوچکيم و فاجعه آنقدر ژرف و لاينحل است که خودم را از معرضش دور میکنم. من نمی توانم گره بغرنج این جهان را حل کنم و جز کمک های ناچيز گاهگاهم به پناهنده ها و آنهایی که یک جوری خبر خصوصی مشکلشان به گوشم می رسد، کاری از من ساخته نیست که آن هم به نظرم بیشتر برای آرام کردن خاطر مشوش خودم است تا کشیدن بار هستي.
این روزها، خیلی پیش آمده که آرزو کنم کاش می شد بروم توی دل خودم، آن موجود تازه را در بغلم بفشارم به گرمی. سر صبر نگاهش دارم تا گرم بشود دنیای اطرافم. بعد دوباره بیایم بیرون از خودم و منتظر زمانی باشم که اولین گریه اش را می شنوم وقتی از مأوای گرم و امنش بیرون می آید و سرخ و معترض به همه شکایت می کند.