7/24/2016

هنر از دست دادن

I lost two cities, lovely ones. And, vaster,
some realms I owned, two rivers, a continent.
I miss them, but it wasn't a disaster.
...
The art of losing isn't hard to master...

Elizabeth Bishop

7/13/2016

تقدیم به گلدان ارکیده ام. که علیرغم خاک نامرغوب و نور نامناسب، سرسختانه گل داد.

سه روز پیش خواندم یکی جایی نوشته بود: "من واقعا درک نمی کنم اینهایی که از لذت زندگی کردن حرف میزنند، دقیقا چشونه. دارند چی می گن اصلا؟ چطوری می تونند؟"
حرفش لایکهای زیادی داشت.
از سه روز پیش به این فکر می کنم که چه جالب. این آدم اصلا حتی به ذهنش نرسیده "اینهایی که از لذت زندگی کردن حرف میزنند" از شکم مادرشان مثل باقی آدمها گریان افتاده اند توی دامن این دنیا. پس امکانش بوده و خیلی هم محتمل بوده که بارهای بعد بسیاری هم گریسته باشند به تلخی. از دست داده باشند. از دست رفته باشند. چطور فکر این را نکرده که این آدمها شاید آنقدر بهشان سخت گذشته باشد که وقت برخاستن از خاکستر، دیگر دستشان آمده باشد ته ماجرا هیچ خبری نیست. هر چه هست همین دم است و باقی شعر! چطور به خاطر این آدم خطور نکرده این گمان؟ که آنهایی که از زندگی حرف می زنند، از خوشی لحظه ها، مزه ها، صداها... شاید روی دیگرش را هم دیده بودند. چشیده بودند. از سر گذرانده بودند؟ شاید آنقدر آن پایین ها مانده بودند تا وقتی زمانش رسید و خودشان را کشاندند به جایی هم تراز سطح زمین؛ نه سر جای اول. جای بهتری که بشود روی یک سکو، کمی آن طرف تر از هیاهو و شکوِه ها بنشینند و لَختی در سکوت نگاه کنند. که چطور جهان استثنا قایل نمی شود برای آوار کردن مصیبت. برای گرفتن و بردن. برای همین هم به خودشان یاد دادند که جهان را تاب بیاورند و بعد، این تاب آوردن را سر صبر مزه کنند و پاس بدارند. تحسینش کنند حال شده با یک لیوان رنگی تازه، نو کردن پرده ها یا عطر جدید. با هر چه که نشان بدهد زندگی از هر چیزی قوی تر است و راه خودش را می رود. آدم به راحتی می تواند خودش را متوقف کند، اما زندگی را نه. هرگز...آدم هرگز دستش به چرخدنده زندگی نمیرسد و هیچ چوبی لای این چرخ گیر نمی کند.

7/06/2016

If you’re not pissing someone off, you probably aren’t doing anything important

آن عنوان بالا، همچنین این لینک تقدیم است به کاربری که مومنانه و پیگیر و به تناوب می آید و اینجا کامنتهای عصبانی می گذارد.

 کاربر جان: این کامنت آخری را که طی آن مرا به دروغگویی متهم کرده بودید، به عنوان اسپم نشانه گذاری کردم، نمی دانم چرا بلاگر زد از دم کامنتهای جنابعالی را پراند. صادقانه بگویم چندان متاسف نیستم ولی در هر حال، خواستم ضمن تقدیر از پیگیری و تهور شما در گذاشتن کامنت، در یک پاراگراف کوتاه، دوستانه متذکر بشوم که من موظف به مراقبت از احساس شما نیستم. اگر به نظرت نوشته های این وبلاگ رنگ دروغ یا پز یا شعار دارد؛ این پاسخ من به شما یک بار برای همیشه:
یک سری از خوانندگان اینجا، من را در دنیای بیرون هم دیدند و می بینند. اصلا یک سری از دوستان نزدیک من در سراسر این دنیا که اتفاقا جای گرد و کوچکی است از طریق همین مدیوم با من معاشر شدند. اگر آنها که واقعی و لمس شدنی و شنیدنی و دیدنی اند، روزی برگردند و به من نقل به مضمون کامنتهای جنابعالی بگویند که "دروغ می گویم"، "شعار می دهم"، "دلتنگ وطن نیستم پس آدم مزخرفی ام"، "مقایسه کرده ام ایران را با فلان ابرقو و به من گیلک زاده چه مربوط کی کجا چه می کند"، "خیلی بیربط گفته ام اصلا که کشتی هایم را وقت مهاجرت سوزاندم و دل یکدله کردم" ( خودمانیم، انصافا اینهمه پیگیری منتقدانه که شما داشته ای طی سالیان آن هم علیه یک آدم ناشناس جای مطالعه و بسی تحقیق دارد) هر چه که خلاصه شما در این مدت وقتت را صرف کردی و آمدی اینجا برای من نوشتی؛ اگر زمانی رسید و آنها چنین حرفهایی به من گفتند، صرفا آن وقت است که من روی محتوا و دلایل کامنتهای شما هم فکر می کنم چون کلا که مردم خیلی چیزها می گویند و وقت آدمی خیلی محدود است بخواهد به تک تک آنها رسیدگی کند و پاسخگو باشد و هی خودش را اصلاح کند!
خلاصه کنم.تا رسیدن آن روز، صرفا آنچه که در این نوشته تقدیم شما شد کفایت می کند.

کاش همه ما، همگی ما در کنار هم آدم بشویم.