مدتی است اسباب کشی کرده ام و جاگیر شده ام. این خانه موقتی است ولی دستکم الان یک گوشه دارم برای خودم و دیگر غریبگی نمی کنم. باهاش در صلحم و برای گوشه هایش گل میخرم و هر جا غباری ببینم، می روبم. گاهی در را باز می کنم و ته مانده بوی عطر خودم توی هواست. گاهی بوی وانیل. گاهی عطر پیازداغ و زردچوبه. چمدانم جلوی چشمم نیست. کوله پشتی هایم را جا داده ام و دیگر منتظر کنار در ننشسته اند. زندگی آخر هفته ای و وصل کردن قطارهای بدقول را در صبح های سرد و غروبهای دلگیر، پشت سر گذاشته ام.
دیروز مهمان داشتم. شاهد روزهای تلخ و روزهای شیرینم بوده و تاریخچه داریم با هم. شب آمده بود عکس کودکیهایم و عکس مادر و پدرم را توی اتاق خوابم ببیند. صدای فوتبال و عربده پسرها می آمد. یواش جوری که فقط خودمان دونفر بشنویم پرسید: همه چی خوب است؟ مکث نکردم...الان که دوباره بهش فکر کردم که بنویسمش؛ دیدم بدون فکرکردن پاسخ داده بودم : آره. همه چی خوب است و دارد پیش می رود و من بالاخره رسیده ام به خشکی.
برایش گفتم من همه این سالها منتظر عادتهای یک زندگی عادی بودم. زندگی عادی همین شماها که امشب سفر کردید با هم و آمدید اینجا. همین زندگی معمولی آدمهای معمولی. که بروم فروشگاه و از همراهم بپرسم سوفله گل کلم برای شام خوب است؟ او یک طرف ساک دستی را بگیرد. روکش صندلی انتخاب کنم، نزدیک باشد نظرش را بپرسم. لیست مهمانهای آخر هفته را چک کنیم. شمع معطر بخرم برایم در باب سرطانزایی رنگهای صنعتی برود روی منبر، محل نکنم. اینقدر حساب ساعتهای قطار و هواپیما نداشته باشم. اگر کارکنانش بروند اعتصاب، اعصاب و برنامه ها و زندگی من به هم نریزد. سریال مشترک داشته باشم با کسی برای دیدن. لباس جدید بپوشم جولان بدهم، باشد و بگوید مبارک است. هر حرف و بحث و خنده و داد و اخم وآشتی ولی از نزدیک. جلوی چشم. مقابل چهره آدم. همین چیزهای ساده. همین چیزهای روزمره...چقدر گاهی معمول و روزمره کسی، خیال و آرزوی کسی دیگر است. اصلا دنیا به جز بخش ستارگان و درختها و فیلها و سنجابهایش؛ به جز آنچه طبیعی اتفاق افتاده و می افتد؛ بخاطر تعاملات آدمها خیلی خیلی جای عجیب و تعریف ناشدنی است. جوری است که گاهی فتح اورست و قدم زدن روی مریخ می شود هدف. گاهی کنار رودخانه دویدن و با فراغ بال به آکاردئون زن دورگرد گوش سپردن، می رود در دسته آرزوها.
من شش سال برای رسیدن به مکانی مشترک صبر کردم. شش سال شکیبایی و همزمان یکجا نایستادن و جلو رفتن و زندگی را متوقف نکردن و حتی لذت های کوچک و بزرگ ساختن اما صبر را از یاد نبردن، به اسم آسان است. سختم شد گاهی.خیلی سخت...
دوست؛ با آن پوست آفتاب سوخته از بعدازظهرهای بارسلون و لبخندهای پهن مدیترانه ایش، درست وسط اتاق؛ ناگهان جلویم تعظیم کرد! من با دهان باز نگاهش می کردم و نمی فهمیدم. گفت: من توی زندگی خودم کسی را نمی شناسم که اینجوری سر قول و حرفش بماند. یعنی من ندیده ام تا حالا. الان در دید من چیزی انجام شده که چگونگی اش در تصورم نمی گنجد. برای چنین چیزی، من به تو تعظیم می کنم... جدی جدی دوباره جلویم خم شد. در آغوشش گرفتم. با هم رفتیم بیرون توی صداهای فوتبال.
"من بسیار گریسته ام
هنگام كه آسمان ابری است
مرا نیت آن است
كه از خانه بدون چتر بیرون باشم
من بسیار زیسته ام
اما اكنون مراد من است
كه از این پنجره برای باری
جهان را آغشته به شكوفه های گیلاس بی هراس
بی محابا ببینم"
احمدرضا احمدی
دیروز مهمان داشتم. شاهد روزهای تلخ و روزهای شیرینم بوده و تاریخچه داریم با هم. شب آمده بود عکس کودکیهایم و عکس مادر و پدرم را توی اتاق خوابم ببیند. صدای فوتبال و عربده پسرها می آمد. یواش جوری که فقط خودمان دونفر بشنویم پرسید: همه چی خوب است؟ مکث نکردم...الان که دوباره بهش فکر کردم که بنویسمش؛ دیدم بدون فکرکردن پاسخ داده بودم : آره. همه چی خوب است و دارد پیش می رود و من بالاخره رسیده ام به خشکی.
برایش گفتم من همه این سالها منتظر عادتهای یک زندگی عادی بودم. زندگی عادی همین شماها که امشب سفر کردید با هم و آمدید اینجا. همین زندگی معمولی آدمهای معمولی. که بروم فروشگاه و از همراهم بپرسم سوفله گل کلم برای شام خوب است؟ او یک طرف ساک دستی را بگیرد. روکش صندلی انتخاب کنم، نزدیک باشد نظرش را بپرسم. لیست مهمانهای آخر هفته را چک کنیم. شمع معطر بخرم برایم در باب سرطانزایی رنگهای صنعتی برود روی منبر، محل نکنم. اینقدر حساب ساعتهای قطار و هواپیما نداشته باشم. اگر کارکنانش بروند اعتصاب، اعصاب و برنامه ها و زندگی من به هم نریزد. سریال مشترک داشته باشم با کسی برای دیدن. لباس جدید بپوشم جولان بدهم، باشد و بگوید مبارک است. هر حرف و بحث و خنده و داد و اخم وآشتی ولی از نزدیک. جلوی چشم. مقابل چهره آدم. همین چیزهای ساده. همین چیزهای روزمره...چقدر گاهی معمول و روزمره کسی، خیال و آرزوی کسی دیگر است. اصلا دنیا به جز بخش ستارگان و درختها و فیلها و سنجابهایش؛ به جز آنچه طبیعی اتفاق افتاده و می افتد؛ بخاطر تعاملات آدمها خیلی خیلی جای عجیب و تعریف ناشدنی است. جوری است که گاهی فتح اورست و قدم زدن روی مریخ می شود هدف. گاهی کنار رودخانه دویدن و با فراغ بال به آکاردئون زن دورگرد گوش سپردن، می رود در دسته آرزوها.
من شش سال برای رسیدن به مکانی مشترک صبر کردم. شش سال شکیبایی و همزمان یکجا نایستادن و جلو رفتن و زندگی را متوقف نکردن و حتی لذت های کوچک و بزرگ ساختن اما صبر را از یاد نبردن، به اسم آسان است. سختم شد گاهی.خیلی سخت...
دوست؛ با آن پوست آفتاب سوخته از بعدازظهرهای بارسلون و لبخندهای پهن مدیترانه ایش، درست وسط اتاق؛ ناگهان جلویم تعظیم کرد! من با دهان باز نگاهش می کردم و نمی فهمیدم. گفت: من توی زندگی خودم کسی را نمی شناسم که اینجوری سر قول و حرفش بماند. یعنی من ندیده ام تا حالا. الان در دید من چیزی انجام شده که چگونگی اش در تصورم نمی گنجد. برای چنین چیزی، من به تو تعظیم می کنم... جدی جدی دوباره جلویم خم شد. در آغوشش گرفتم. با هم رفتیم بیرون توی صداهای فوتبال.
"من بسیار گریسته ام
هنگام كه آسمان ابری است
مرا نیت آن است
كه از خانه بدون چتر بیرون باشم
من بسیار زیسته ام
اما اكنون مراد من است
كه از این پنجره برای باری
جهان را آغشته به شكوفه های گیلاس بی هراس
بی محابا ببینم"
احمدرضا احمدی
No comments:
Post a Comment