یک چند سالی هست که مواجهه با کینه توزی آدمها، قضاوت های غریبشان، اینکه پیگیر و مصمم در معرضت قرار بدهند که باشی آنجا تا برنجانندت ... مرا کمی خشمگین و سپس رها میکند.این بیخیالی از بندی که کسی مرا در آن خواسته، شاید از فرط سالهایی است که گذشت به خیال ورزیهای بیمارگونه ام و بند نبودن دستم به جایی که سودی برای کسی در پی داشته باشد. چند سال است که وقتی مرا در این موقعیت قرار می دهند، اول کمی گارد می گیرم. کمی خشمگین میشوم. فحش میدهم توی دلم. بعد هم یکهو میگذرم و یادم می رود. خیلی عجیب و همزمان خوب است برایم.
از آن سو در همین چند ساله، محبت آدمهایی که کم شناختم یا خیلی آغشته شدم بهشان، نه که چیزهای خیلی عجیب...همین کارهای کوچک از سر دوستی هایی که دلیل و بهانه و تاریخ خاصی ندارد، هر دستی که به کمک دراز شد و باری برداشت از روی شانه ام، اصلا یکی که شبی بی کار شد و خطی به محبت نوشت که یادی کند از وقت خوبی که زمانی تقدیمش کرده ام...اینها...اینها قلبم را جوری به رقت می آورد که میبینم چه عجیب بغض کرده ام باز. بغض خوب! حتا نمیدانم چه جوری توصیفش کنم چون بغض حتما چیز خوبی نیست اما این خوب است. خیلی انسانی و لطیف و آرام است...
امروز مثلا. که هم ابر و آفتاب بود و برف بود! جدی برف بود. بعد من در دو جا کارم گره خورده بود. نمی دانستم چه کنم. توی این هوای عجیب دیوانه، مانده بودم روی سنگفرش ها با چتر توی دستم حیران. کار گره خورده در هوای بد و خراب انگار گره خورده تر است... کمی دیرتر، نشسته بودم پشت در اتاق کارمند مسوول منتظر وقت ملاقات. خیلی زود رسیده بودم. با خودم فکر کردم شعور حکم میکند وقتی نوشته ساعت ملاقات از فلان تا بسار، حتا اینکه بدانم مسوولش آنجا نشسته و کسی نیست اما منتظر باشم ها؟ منتظر ماندم. طرف برای کاری آمد بیرون و مرا دید آنجا توی راهروی نیمه تاریک نشسته ام. گفت یک ساعت مانده تا وقت شروع کارم! گفتم بله. منتظرم همینجا. رفت. پنج دقیقه دیگر دوباره آمد. گفت جریان پرونده شما یادم هست. اگر منتظری که یک ساعت دیگر بپرسی ببینی پیش رفته یا نه، نگران نباش. درستش کردیم. آمدم بگویم معطل نمانی پشت این در...
بعدتر، توی دفترم نشسته بودم. دیدم چاره ای نیست. نامه نوشتم و برای کار دیگرم از کسی کمک خواستم. پرسیدم آیا وقت پیدا می کند اصلا پی کار مرا بگیرد؟ چنین کاری برایم انجام میدهد؟ دقیقه ای نگذشت. نوشت حتما! نوشتم ممنونم برای چنین کمک بزرگی. نوشت : اصلا چیزی نیست که حتا برای یک لحظه فکر کنم تشکری لازم است.
اینجا بود که دیگر چشمم خیس شد و برف بند آمد. چند دقیقه بعدش بود که آفتاب از پشت ابرک سمج ریخته بود روی سرم.
* ژاله اصفهانی را همه سالهای نوجوانی ام دوستش می داشتم. مدتها چون او فکر می کردم'' سرشت سنگی من آشنای اندوه'' باید باشد. ولی نه.اشتباه می کردم.
از آن سو در همین چند ساله، محبت آدمهایی که کم شناختم یا خیلی آغشته شدم بهشان، نه که چیزهای خیلی عجیب...همین کارهای کوچک از سر دوستی هایی که دلیل و بهانه و تاریخ خاصی ندارد، هر دستی که به کمک دراز شد و باری برداشت از روی شانه ام، اصلا یکی که شبی بی کار شد و خطی به محبت نوشت که یادی کند از وقت خوبی که زمانی تقدیمش کرده ام...اینها...اینها قلبم را جوری به رقت می آورد که میبینم چه عجیب بغض کرده ام باز. بغض خوب! حتا نمیدانم چه جوری توصیفش کنم چون بغض حتما چیز خوبی نیست اما این خوب است. خیلی انسانی و لطیف و آرام است...
امروز مثلا. که هم ابر و آفتاب بود و برف بود! جدی برف بود. بعد من در دو جا کارم گره خورده بود. نمی دانستم چه کنم. توی این هوای عجیب دیوانه، مانده بودم روی سنگفرش ها با چتر توی دستم حیران. کار گره خورده در هوای بد و خراب انگار گره خورده تر است... کمی دیرتر، نشسته بودم پشت در اتاق کارمند مسوول منتظر وقت ملاقات. خیلی زود رسیده بودم. با خودم فکر کردم شعور حکم میکند وقتی نوشته ساعت ملاقات از فلان تا بسار، حتا اینکه بدانم مسوولش آنجا نشسته و کسی نیست اما منتظر باشم ها؟ منتظر ماندم. طرف برای کاری آمد بیرون و مرا دید آنجا توی راهروی نیمه تاریک نشسته ام. گفت یک ساعت مانده تا وقت شروع کارم! گفتم بله. منتظرم همینجا. رفت. پنج دقیقه دیگر دوباره آمد. گفت جریان پرونده شما یادم هست. اگر منتظری که یک ساعت دیگر بپرسی ببینی پیش رفته یا نه، نگران نباش. درستش کردیم. آمدم بگویم معطل نمانی پشت این در...
بعدتر، توی دفترم نشسته بودم. دیدم چاره ای نیست. نامه نوشتم و برای کار دیگرم از کسی کمک خواستم. پرسیدم آیا وقت پیدا می کند اصلا پی کار مرا بگیرد؟ چنین کاری برایم انجام میدهد؟ دقیقه ای نگذشت. نوشت حتما! نوشتم ممنونم برای چنین کمک بزرگی. نوشت : اصلا چیزی نیست که حتا برای یک لحظه فکر کنم تشکری لازم است.
اینجا بود که دیگر چشمم خیس شد و برف بند آمد. چند دقیقه بعدش بود که آفتاب از پشت ابرک سمج ریخته بود روی سرم.
* ژاله اصفهانی را همه سالهای نوجوانی ام دوستش می داشتم. مدتها چون او فکر می کردم'' سرشت سنگی من آشنای اندوه'' باید باشد. ولی نه.اشتباه می کردم.