3/29/2016

داونلود آهنگ زیبا و بسیار احساسی!

یک فامیل خیلی آقای دکتری داشتم (هست هنوز اما سالهاست به هم مربوط نیستیم دیگر) که سالها پیش از همسر و فرزندان فعلی اش؛ در یک مجلسی به یک خانم خیلی دکتری دل باخته بود. همان حوالی هم برای بار اول قرار شام گذاشته بودند و شما چه رنگی را برای چه اتوموبیلی می پسندی و خصوصیات همسر مورد علاقه شما چه می باشد و از این حرفها (بیست سال پیش، قرار شام معمولا همینها را شامل می شد و رختخواب را پوشش نمی داد هنوز). این فامیل ما در پاسخ خواننده مورد علاقه گفته بود: لیلا فروهر که با پغغغ خنده دختر مواجه شده بود. علت پغغغ را جویا شد و جواب شنیده بود: وااای خب خیلی مبتذله! شام سمت خوبی نرفته بود بعدش. آخرسر هم دلشکسته آمده بود خانه مایی که من در آن بچه مدرسه ای بودم و مادرم هنوز نقش عروس جوان و درک کننده حال جوانترهای خانواده را داشت و طبق معمول نشسته بود پای درد دل این. آقای دکتر تعریف کرده بود که چقدر این تمسخر دختر بهش برخورده مخصوصا که خود طرف که اینهمه ادعای متفاوت بودنش می شده در جواب خواننده غیرمبتذل، معین را برگزیده. پرسیده بود واقعا لیلا فروهر چه کم از رضا معین اصفهانی دارد که یکی دست رد به سینه دلدار بزند که تو مبتذلی و من فرهیخته ام چون تو "ای دل تو خریداری نداری" گوش می دهی و من "ای غم عشق تو چاره من" گوش می دهم!
سالها گذشت وهر کدام به راه خودشان رفتند و من خبر چندانی از هیچکدام ندارم

امروز که یک اسکرول کردم و دیدم از چهار روز پیش که به دلایلی مجبور شدم روی گوشی ام تلگرام نصب کنم، در همین چهار روز چه حجم عظیمی از چرندیات برایم ارسال شده. از مسابقه بهترین هفت سین دنیا! تا عکس دختربچه آرایش کرده که پسربچه ای دارد می بوسدش و شعار مرگ بر هر چه مذهب زیرش بولد شده! از آهنگهای سامی بیگی روی رقص عربی تا رقص ایرانی دختری در لباس خواب صورتی که ضمن رقص انگار دعوت به سکس می کند البته کمی ملایم تر از یک داکیومنت هاردکور. در این چهار روزه در گوشی ساکت من از شعرهای عاشقانه آبکی و ناله از انواع معشوقهای بی وفا هست تا شعرهای حافظ و سعدی که دستمالی و چرک شده پای عکس اسب و گل و چمدان و دختر و پسر تکیه بر درخت نوشته شده اند.
یک مقایسه که می کنم از بیست سال پیش تا الان، می بینم به نسبت امروز راستش لیلافروهر جای خیلی خیلی خوبی ایستاده بود و با این حساب کاست های معین تقریبا موسیقی معناگرا بوده و من بیخبر. باورم نمی شود این افراد جوان و میانسال و مسن پخش شده در چند خانواده ایرانی که به عنوان نمونه آماری روبروی من هستند، این حجم از مزخرفات را بخوانند چه برسد که دوباره دست به دست بچرخانند و دستش ده بازی کنند.
من خیلی خوشحالم برای خودم که بچگی خوبی داشتم. یعنی من شاهد سرنگرفتن یک رابطه هایی بودم که از تلاقی مبتذل و مبتذل تر به بن بست رسیده بود. این واقعا شانس بزرگی است. من همچنان شانسش را داشتم که حافظ را بدون عکس دخترهای چمدان به دست بخوانم و سالهای نوجوانی ام را فروغی و فرهاد بشنوم بدون اینکه کسی زیر لینک آهنگ نوشته باشد: همیشه یکی هست که درد دلت رو بهش بگی وای از اون روزی که  بلاه بلاه بلاه...
  حجم تولیدات مهوع باورنکردنی است. واقعا و جداَ باور نکردنی...

3/16/2016

*با عطر صبحگاهی نارنج های سرخ...

''وانگه چو باد صبح
 در عطر پونه های بهاری شنا کنیم''  دامن بهار هنوز توی شهر ما پهن نشده اما من  بوی گریبانش را در هوا نفس می کشم و دلم توی بازار رشت است و گل فروشی آقای نصیری.  شاخ بیدمشک میخریدیم و سنبل و نرگس. هفت سین معطر شمالی ما هیچ کم نداشت هرگز. یادم داده که هر جا رفتم و هر شهری و در هر هوایی و بین هر قومی، نوروزم را با خودم ببرم.

''
یک صبح خنده رو
  وقتی که با بهار گل افشان فرارسی
  در بازکن ، به کلبه ی خاموش من بیا''
آنقدر این سالها با آدمهای مختلف از هر نژاد و رنگ نوروزم را به پا کردم که حوالی این روزها نامه های مختلف از هر جای جهان میگیرم. نزدیک ترها می پرسند امسال جشن کجاست و چه ساعتی است. دورترها یاد خاطرات یک شب و عصر و ظهری را مینویسند که تحویل سال بوده و ما بودیم و بهمان خوش گذشته. همین کافی است. من از خانه دور بودم اما خانه در من و بهاری گرم و خوش در خانه ام بوده تا بوده.
'' برخیز و با بهار سفر کرده بازگرد
  تا چون به شوق دیدن من بال و پر زنند
 بر شاخه ی لبان تو، مرغان بوسه ها'' 
قرار گذاشتیم جمع شویم در شهری سوم. من از اینجا. آنها از آنجا. هم را جایی این بین ببینیم. قلبم گنجشک شاد شلوغی است که آرام  ندارد. من مرعوب این بی نیازی فصل هام به حضور آدمها. ما چه باشیم و چه نه،
چه بخواهیم و چه نه فصل نو میشود و روز چهره عوض می کند. بی نیاز به ما و به بهانه ها و دلخوشی های کوچک و بزرگمان. همچنان بازار رشت پر از ماهی و ریحان و زیتون خواهد بود و همواره خزر زنده است و چه آقای نصیری زیباترین دسته گلها را در پیاده رو بچیند و چه نه، بیدمشک و نرگس هوش از سر میبرد. من چه منتظر باشم و چه نه، بهار همواره **''چون عشق، بیخبر از راه و چنان مسافری که به ناگاه '' می رسد و راستش اما من همراهش
روز میشمرم به سر آمدن این زمستان دیرپا. هر چند که آخرهای پاییز فرا آمدن همین زمستان کج خلق را هم به فال نیک گرفته بودم و باز و همواره چنین خواهم کرد تا روزی که هستم و قرار است که رفت و آمد فصلها را ببینم.
 شعرها از 
* نادر نادر پور
** حسین منزوی
 

3/07/2016

.. از خلق استغنا خوش است

ساعت هشت و نیم صبح بود که فدریکا به چندنفرمان نوشت :
''هر کی من رو بشناسه می دونه که آلمانی نیستم و آلمانی حرف نمیزنم اما صد در صد میفهممش و خوب هم میتونم از روش بخونم. بعد ازچهارسال همکارهام لابد من رو اصلا نمیشناسند که جلوی من دارند به آلمانی با هم قرار صبحانه گروهی رو میگذارند و حتا به دو نفر که مرخصی هستند زنگ زدند. الان هم همه دارند میرن برای صبحانه بدون اینکه من دعوت باشم. من حتا فهمیدم که میخوان کجا برن و چه پن کیکی سفارش بدند. میبینید؟ من همه چیو فهمیدم...همه چیو ...اما دعوت نشدم''.

فکر کردم لابد برای یک آدم سی و سه ساله، ایمونولوژیست حاذق، پای تز، صاحب مقاله در ژورنال cell، زندگی کرده و گشته در پنج قاره، باید اتفاق خیلی دردناکی باشد این کنارگذاشته شدن حتا اگر در حد یک صبحانه احمقانه روز دوشنبه. جوری که هشت صبح به رفقایش پیغام بدهد تا ما برایش بوس و بغل بفرستیم و هر کدام بگوییم که خاک بر سر آن گروه آدم نفهم.
بعد یاد این افتادم که من درست همانجا ایستاده بودم روزی. اوایل ورودم بود به دپارتمان جدید. رفته بودم قهوه بریزم. راهرو به طرزعجیبی خلوت بود. دیدم در آشپزخانه بسته است و کل یک گروه سی نفره دور میز نشسته بودند! صبحانه تولد یکی بود با انواع غذاها و شامپاین توی یخ و غیره. خب من شوکه شدم. حس تلخی بود. چند ساعت بعد فهمیده بودم که تولد یکی از تکنیسین های سابق بوده و تنها من بودم که نامه دعوت نداشتم .
طرف یک دختری بود هم سن و سال من.گویا تا مدتی بعد از اتمام قراردادش با این گروه و شروع همکاری اش با گروه دیگری، باز هر روز برای ناهار و قهوه و استراحت میآمده به این دپارتمان چون دوستانش همه اینجا بودند و خب میز کارش توی آفیسی بوده که من اشغالش کرده بودم بعدها و او مکان محبوبش را به خاطر حضور من از دست داده بود بدون اینکه من بدانم. اینجور که فهمیدم قبل آمدن من بهش گفته بودند که دانشجوی جدید  دکترا داریم و تو که کارت اینجا تمام شده لطفا کامپیوتر و میز و کمدهایت را تحویل بده و ویزیت فقط در ساعت بعد از کار. حدس میزنم بهش برخورده بود چون روز رسیدنم در هر کشویی را باز کردم چنان منظره ای بود که خود همکارها آمدند خودجوش و دو ساعتی حجمی از آشغالهای تلنبار شده تو کشوی میزهای موروثی را بیرون میبردیم و اسپری ضد عفونی میزدم به جای گلی کفش های در لاکرروم و غیره. در هر حال من از دشمنی دوانده شده در این آدم بیخبر بودم و جواب نگرفتن سلامهایم را به حساب خجالتی یا غیراجتماعی بودن او میگذاشتم. تا آن روز صبح شده بود چند ماه از آغاز کارم و من همچنان گشادترین لبخندهایم را به اطرافیان میزدم و از ته دل آرزو میکردم زبان سوم را جوری بیاموزم که سختشان نشود با من انگلیسی حرف بزنند و فاصله نگیرند از من. هر کسی کاری داشت من داوطلب کمک بودم. هر جا حس میکردم به عنوان تازه وارد حقم نیست که زیاده طلبی کنم، ساکت کنار میرفتم حتا اگر میدانستم حق با من است. میخواستم بهترین شروع را داشته باشم و دل همه را به دست بیاورم پس از آن ور بام افتاده بودم نافرم! تا آن روز صبح. من ایستاده پشت  در و آنها آن طرف نشسته به شادخواری. آنجا بود که فهمیدم من نه با یک آدم خجالتی، که با یک آدم  تقریبا عوضی طرفم که اتفاقا به خاطر سابقه آشنایی با یک گروه میخواهد و میتواند مرا به آن طرف در براند. شبانه به همه ایمیل بدهد که فردا صبح میآید و تولدش را
آنجا جشن میگیرد و همه دعوتند به جز دختر تازه وارد. و هیچ کسی هم هیچ اعتراض و پیشنهادی ندارد به این اتفاق.
آن روز که گذشت و خب  بد گذشت. اما بعدش جوری دندان طمع از تلاش برای ''ایجاد دوستی'' کشیدم که تا امروز به خودم میگویم دستت درد نکند!  از فردایش روش جدیدی را شروع کردم. هر کسی تا آن روز برخورد آدمیزاد داشت از سر صبح که خب بالطبع سلام و علیک. اگر نداشت، انگار که دیواری است و من رهگذر. دیگر نه خودم را جمع کردم انگارجای زیادی نباید اشغال کنم، نه پطرس شدم و دم به دم پیشنهاد کمک به هر آدم پست و بلندی دادم جوری که انگار وظیفه من است کارهای ناتمام ملت را تمام کنم که مرا دوست داشته باشند و بگویند به به چه نیروی خوبی آمده همکار ما شده. تا مدتی اگر میدیدم یک گروهی از اینها دارند میآیند، منظره آن صبح و آن در و خودم میآمد جلی چشمم و ناگهان از جا بلند میشدم و میرفتم. اگر صدایم  میکردند که خب جواب میدادم در غیر این صورت اما فقط سکوت. جوری ساکت کارهای روزمره را میکردم که فکر میکردم صدایم یادم رفته. رویه ام را با بقیه دانشجوهای گروه هم تغییر دادم. برخلاف گذشته به جای آنکه هر اتفاقی پیش میامد و آنها صدا بلند میکردند من دست و پا چلفتی وار از ندانستنم عذرخواهی میکردم، اگر کسی داد میزد چنان بلندتر داد میزدم و میگفتم آرام باشد که جز یک جفت چشم گرد و سکوت چیزی مقابلم نبود. آن روزها همه همشهری و همزبان بودند و من تنها خارجی بینشان. روزی رسید که به حد خوبی زبان یاد گرفت بودم اما چون سکوت بود بینمان کسی نمیدانست هنوز. پس همچنان با امنیت خاطر جلوی من از همه جا و همه چیز حرف میزدند. یک بارش هم در مورد خودم بود. اینجا بود که من صبر کردم. حرفشان که تمام شد برگشتم و جواب کوتاهی دادم و از رصد کردن صورتهای مات و رنگ پریده نهایت لذت را بردم. **
 سه سالی از آن ماجرا میگذرد. آدمهای زیادی از آن گروه رفته اند و چندین نفر باقی مانده اند  همراه کلی آدم جدید. اگر جشنی هست مثل آدم در اتاق هم را میزنیم و هم را دعوت می کنیم. بارها شده که کاری داشتم و مانده بودم توی اتاقم  تا تمامش کنم که دوباره طرف آمده و صدایم کرده که بروم به جمعشان ملحق شوم. اگر تذکر و گلایه ای هست به جای فریاد زدن ایمیل میزنیم. اگر تکرار شد ایمیل را دوباره فوروارد میکنیم و و یک مقام بالاتر را هم سی سی میگذاریم و تقاضای جلسه ( این روش ابتکاری خودم بود. به کل گروه نامه داده بودم و گفته بودم داد زدن سر جالیز را میفهمم. فاصله زیاد است و صدا به صدا نمیرسد. داد زدن در لابراتوار را متاسفانه خیر. کسی که در این رده از سن و تحصیل و شغل مودب و آرام نباشد، دیگر انتظار بازخورد صبورانه نداشته باشد). گاهی با هم قهوه می نوشیم و گاهی کسی کیک و شکلات می ورد روی میز میگذارد برای همه. همچنان معاشرتهای من متمرکز با دوستان بیرون از محل کار است و بنابراین اگر روزی ببینم همه دور هم بودند و من دعوت نبودم به هیچ جایم نیست هر چند که دیگر چنان چیزی پیش نیامد. 
من اگر روزی قرار باشد تنها یک چیز به کسی یاد بدهم، ترجیحم یاد دادن حس بی نیازی از معاشرتهای از سر دل سیری است. یک آدم مدرن باید بلد باشد در وقت لزوم بین نقش رفیق و همکار و دختر خاله و همسایه  همزمان تفکیک قایل شود. هیچ بایستی ندارد که دخترخاله آدم همکار خوبی باشد و همکارخوب، دوست معاشر مطلوب. این البته که خود اصل شانس است اگر آدم با بهترین دوستش کار کند و نرد عشق ببازد و شریک باشد و همخانه و همفکر. اما به جز فیلم و ترانه، تا چه حد توی زندگی واقعی و برای همه شدنی است؟ راستش من فکر میکنم همان قدر که لازم است همه رفقا با هم حال کنند همانقدر لزومی ندارد که همه همکارها با هم صمیمی باشند. بشود که عالی است اما خب خیلی وقتها نمیشود. دوست را میشود عوض  کرد. خیلی وقتها اما تعویض همکار و همسایه و فامیل دست ما نیست. اگر برای هم کارشکنی نکنند، دیگر مهم نیست که چند تا با چند تا می پرند. البته که حس خوبی نیست بیرون آن در لعنتی ماندن، اما تا ابد هم قرار نیست فقط تولد یکیشان باشد. این آسیاب به نوبت است و آدمی که به خودش حق میدهد یاران جانی را کنارش داشته باشد باید به انتخاب باقی هم احترام بگذارد و یار جانی یکی سبب کهیر زدن دیگری است بی تعارف. یک سری انسان اصلا بی دلیل از یک سری دیگر بدشان می آید. این را دیگر کاریش نمی شود کرد. اگر اینجور نبود به همه کائنات سوگند همه ما زندگی شادتر و سالم تر و امن تری می داشتیم- 
اینجوری است که لازم میشود آدم یاد بگیرد چگونه از طعم یک سیب در جمع همانقدر لذت ببرد که در خلوت. بله که ما اجتماعی هستیم اما در قبیله زندگی نمی کنیم دیگر. رفتارهای قبیله ای با دنیای مدرن بسیار متناقض است. اگر کسی بلد نیست تنها برود سفر یا کافه یا سینما و همانقدر از مناظر و طعم قهوه و فیلمش لذت ببرد که با جمع، از دید من بهتر است و لازم است به عقب برگردد و ببیند اشکال کار از کجاست. من البته به فدریکا نگفتم چون آزرده تر از آنی بود که دستکم امروز چیزی بشنود. اما فکر میکنم اگر کسی در این حد آزرده میشود از اینکه همکارهایش برای خوردن پن کیک دعوتش نکرده اند دو راه دارد. یا آخر هفته که همه انرژی ها ته کشیده یک تغار پن کیک خانگی و نوتلا بزند زیر بغل ببرد پشت میزش دو لپی بخورد و به باقی بگوید دوشنبه پیش  الان و اینجوری جبران شده برایش  یا برود پیش تراپیست و از او تمرینی بخواهد برای جدی نگرفتن رفتارهای ابلهانه باقی. چون آدمها جاهای مختلفی زیر دست آدمهای مختلفی بزرگ شده اند. ما نمی توانیم همه را به میل خود تربیت کنیم که با ما دوستانه و مهربان و شیرین و منصف رفتار کنند.
(**من معتقدم که خشم ابزاری است که به بقای ما در روند تکامل کمک کرده. مسلما شکل استفاده از این ابزار به فراخور زمان تغییر زیادی به خود دیده و برای همین است که امروز اگر کسی با چماق بزند توی فرق سر دیگری باید برود زندان. ولی اگر کسی خیلی رک و واضح  به کسی بگوید که رفتارش منزجر کنند و حال به هم زن است یا شکایت میکند و وکیل میگیرد هیچ جرمی مرتکب نشده. خشم و قهر و تنبیه به خودی خود بد نیست اما شکل ابرازش باید  کلاسیک (بخوانیم وحشیانه) نباشد. برای همین است که فرضا در رابطه والد و فرزند تنبیه شکل عوض  کرده. دیگر کسی (امیدوارم) فرزندش را کتک نمیزند. بلکه کودک خطاکار فرضا از خوردن دسر و بازی توی پارک محروم می شود تا عذرخواهی کند. خب  ما مدعی هستیم که از نسل قبلی کامل تر و بهتریم. من به شکل مدرن بروز خشم بسیار اعتقاد دارم اتفاقا آن را عامل سلامت رفتار می دانم)