با چشمهای لاجوردی به من خیره ماند و گفت: حتی در خاکستری ترین روزها؛ مابین همان چسبناکی مفرط خستگی و اندوه یا ملال و سکوت انتهای یک روز سختِ غمگین، حتما یک لحظه پیدا می شود که کمی بهتر، روشن تر، سبک تر از باقی ساعتها باشد. مثلا شاید همان لحظه که رهگذری دری را برایت نگه داشته تا رد شوی یا کودکی که سرش را بالا گرفته بوده تا تو را نگاه کند، از کارمندی که پشت باجه بانک گفته روزبخیر یا وقتی که آفتاب غروب می کرده و پرنده ای خوب و رسا می خوانده، نسیم تازه ای می وزیده، کسی گفته بوده متشکرم یا چه کفش زیبایی! جایی که نگاهت افتاده به گیاهی خودرو و سمج سر برآورده از دل آسفالت یا وقتی چراغ عابر درست هنگام رسیدن تو روش شده،... حتما در آن روز هم یک نقطه ای هست جوری که آن حجم خاکستری را بشود کنار زد و انگشت رویش گذاشت. شب که شد، کمی که دنبالش بگردی یادت می آید، بعد می بینی که کمی، و خیلی وقتها حتی بیش از کمی حالت بهتر است...
من از روزی که این را یاد گرفتم، تا همین الان، سبکی یک کهکشان نقطه روشن را پشت سرم حمل می کنم. کهکشانم هر روز بزرگتر می شود جوری که می شود به آن بیاویزم و تاب بخورم. کهکشانم هر روز سبک تراست. به اندازه یک نقطه کوچک روشن جدید...
من از روزی که این را یاد گرفتم، تا همین الان، سبکی یک کهکشان نقطه روشن را پشت سرم حمل می کنم. کهکشانم هر روز بزرگتر می شود جوری که می شود به آن بیاویزم و تاب بخورم. کهکشانم هر روز سبک تراست. به اندازه یک نقطه کوچک روشن جدید...
No comments:
Post a Comment