چندین سال پیش دیدم یکی از سین ها روی کاغذی از قول نصرت نوشته بود :
''آنقدر دوست بوده ایم كه دگر وقت خیانت است''
آن موقع که شرایطش تا همین الان هم کش آمده، من در راه دور می زیستم از هر که فکر میکردم میخواهم نزدیک باشد به من. یک بار نگاه کردم و لابد همینجاها هم بود که آمدم و معترف شدم که ''ناف مرا با رابطه های راه دور زده اند''. از همان سه سالگی فرضا. از همان وقتی که عاشق مادربزرگم شدم و او ساکن شهری دور بود تا وقتی که برای اولین بار در پوست زنی تازه، مردی را دوست داشتم یا دستکم خیال میکردم دوست دارم. همیشه. همیشه. یا منتظر بودم یا در راه. یا در حال خداحافظی یا توی ایستگاهی ایستاده برای استقبال. که این یکی بخش خوبش بود اما یاد تلخی تهش که باز به همان ایستگاه و زمان بدرقه می چربید کامم را خشک میکرد.
''آنقدر دوست بوده ایم كه دگر وقت خیانت است''
آن موقع که شرایطش تا همین الان هم کش آمده، من در راه دور می زیستم از هر که فکر میکردم میخواهم نزدیک باشد به من. یک بار نگاه کردم و لابد همینجاها هم بود که آمدم و معترف شدم که ''ناف مرا با رابطه های راه دور زده اند''. از همان سه سالگی فرضا. از همان وقتی که عاشق مادربزرگم شدم و او ساکن شهری دور بود تا وقتی که برای اولین بار در پوست زنی تازه، مردی را دوست داشتم یا دستکم خیال میکردم دوست دارم. همیشه. همیشه. یا منتظر بودم یا در راه. یا در حال خداحافظی یا توی ایستگاهی ایستاده برای استقبال. که این یکی بخش خوبش بود اما یاد تلخی تهش که باز به همان ایستگاه و زمان بدرقه می چربید کامم را خشک میکرد.
آن موقع که این نوشته نصرت را خواندم پیش خودم گفته بودم عجب... چقدر نزدیک شدن و نزدیک تر شدن برای بعضی ممکن و برای بعضی ناممکن است. ممکنش گاهی به گونه ای است که دل را می زند. ناممکنش به گونه ای است که آدم (من) تصوری از جور دیگرش را هم ندارد حتی...
بعدها، بعدها که از خانه ام هم دور شدم، از آدمها و از امن اتاقم دور ماندم و همچنان دوری اندر دوری را زندگی میکردم، هر که از سفر یاری و دلتنگی پشتش می گفت، می نوشت از اینکه فرضا شش ماه یا دو سال منتظر مانده برای پایان فاصله و چه سخت و جانفرسا و کاهنده است، کسی اگر از بلیطی عکس میگرفت که جفت دیگرش حالا با تاریخ کمی دیرتر دست خودش بود و همچنان طلب همدلی میکرد از بیننده، کسی می گفت از انتظار برای ویزایی که لابد به خانه مشترک با همسر و خانواده ای ختم میشد، راستش من خنده ام میگرفت به حال خودم و به قیاسش با آنچه می دیدم.
روزگاری است که بسیاری،... بسیاری، از حتا شنیدن احتمال تجربه رابطه راه دورو آنچه که بر سر آدمهایش می آورد، از ترس و خوف آنچه ممکن است پیش آید، از سر عاقبت نگری و عقلانیت، علاج واقعه قبل از وقوع می کنند و زودتر ترفند برون رفت یا خفگی نطفه هر گونه ماندن و بودنی را اجرا. خنده ام میگرفت به سخت جانی خودم و به نازکی حال گوینده و نگارنده. من دارم
از بریدن نافم با دوری ها حرف میزنم. خنده به پوست کلفتم رواست.
تا به همین امروز پیوسته و نزدیک نبوده ام در هیچ رابطه بزرگسالانه ای و این حسن یا بد من نیست. اینجور بوده و البته که میتوانستم انتخابش نکنم وقتی میدیدم توی سرنوشتم آمده. ولی فاصله، هر چقدر هست و از هر شهر به شهری از هر قاره به قاره ای، با هر اختلاف ساعت و فصلی، سبب هراس من نیست که من خودم را می شناسم و سرسختی ام را و دلم را که از آن دلهای قدیمی است. همانها که توی شعرها و داستانها وصفشان آمده گاهی و به نظر خیال و افسانه است. من دلیلی برای تواضع نمیبینم اینجا.
این بار شد
شش سال. بارهای قبل را نمیشمرم هم. شد شش سال و من دوام آوردم و من بودم که فاصله را شکستم و من بودم که بی هیچ بایستن و اجبار و زوری، سختی و دوری تاب آوردم و تجربه های تلخ گذشته به واسطه آن همه فاصله و گریستنهای پشتش را پای دیگری ننوشتم.
تا همین امروز که کارت تخفیف هواپیما و قطارم را پس دادم چون زمانی رسید که زمان دست از سر من برداشت جوری که قد راست کنم و پشت این لانگ دیستنس را بکوبم به زمین. حتی همین الانش هم که دستم به خانه ایران نمیرسد اما یک راه دور کمتر در زندگی من به مثابه صدها قدم بلند فیلی است. یک راه دور کمتر. هوا آفتابی است...
حسم اینجوری است. راه دور و در راه دور ماندن را از رو بردم. من توانستم و این توانستن همان نیروی اعتماد به خویشتنی است که روزی سبب می شود برای یک موجود تازه، خواه کودک رهگذری توی پارک یا شاید نوه خودم تعریفش خواهم کرد. لابد برایش میگویم که مانیفست های آدمها از سر ناتوانی و خواست سرنوشت را خیلی وقتها میشود دور انداخت. اینکه بسیاری وقتها تصمیم یکی، سرنوشت آن دیگری است و بله میشود و واقعا می شود که کسی پای خواستنش بایستد و پای خواست خدا و دنیا را وسط نکشد. آدم میتواند برای راحت دلش و تنش از مهر و قول آدمهای دیگر قربانی نگیرد حتا اگر ساکن سرزمینی دور باشد واین دوری دیر تمام شود. اینها افسانه نیست. من یکی مثالش. من اثباتش کردم که میشود اگر بخواهی.
1 comment:
سلام. جالب بود. از منظر فلسفی، انسان در هر لحظه، هر فعلی که انجام میده، در اون کمالی رو می بینه، و در واقع گاهی کاری مدتها به عقب می افته، به این علت که همیشه یک کار رو از اون مهمتر دونسته ایم. البته فلاسفه نمیگن پس هر کاری کردی درسته، بلکه این یه تبصره داره، اون هم اینکه هر چه را که انسان می بیند، کمال واقعی نیست. اینکه شما چیزی را به گردن سرنوشت و خواست خدا نمی اندازی احتمالا نگاه مثبتیه. البته سرنوشت هم وجود داره، خواست خدا هم در کار هست، ولی ما همه اختیار داریم و بر اساس خواست خودمون جلو می ریم.
در واقع خواست خدا این بوده که ما خودمون انتخاب کنیم
Post a Comment