6/15/2015

Piazza Navona

روی شنهای سپید دراز کشیدم و به تولد موجهای جوان که دیرتر، جایی در دوردست سر به آسمان میساییدند خیره شدم. دمیس در گوشم می خواند و با خویش و جهان در صلح بودم. دیدم اگر نه فقط کل یک زندگی را که  اصل '' زندگی کردن'' را می شد وزن و میزان کرد، درازنای آنچه به دست می آمد چندان نبود هرچند که با چگالی زیاد، ژرف و درشت و حاضر و سنگین خودش را به عمق جهان وصل میکرد و لابد همینش اینچنین جذاب است. دیدم آن لحظه و آن مجموعه فراغ بال از بوسه های ممتد آفتاب روی پوستم و موسیقی و حجم آبی روبرویم، حتا شرابی که چند ساعت بعدش طولانی و به دل در پیاده روی های شبانه و بی هدفم روی سنگفرشهای مرمر و کوچه های سرخ و نارنجی نوشیدم، رد لباس آبی سبکم در نسیم خوش شب تابستان تلفیق شده با موسیقی و عطرها و رنگهای گرم، آن گل سرخی که رهگذری به دستم داد، چیدمان بی نظم و شوخ تک تک عناصر حاضر در آن قاب،  آنقدرزیبایم کرده بود که می شد از دور و دید چشمی دیگر به خودم نگاه کنم و روی دستمال کاغذی یک کافه دنج کنج میدان، خطی هم بنویسم از لبخند  زنی که با گل سرخی تازه در دست و قدمهای سبک، از شبی نیلوفری می گذشت ...

1 comment:

kashef said...

https://www.facebook.com/wa8.ir
برچسب : درد Pain
برخی می گویند صبر و انتظار برای کسی دردناکست ،
برخی می گویند فراموش کردن کسی دردناکست.
اما من می گویم بدترین درد وقتی می آید که شما
نمی دانید که آیا صبر کنید و یا فراموشش کنید.
Some says its painful to wait for someone,
Some says its painful to forget someone.
But I say the worst pain comes when you
do not know whether to wait or to forget.