بحث سر این فیلم نیست. بحث سر این نیست که انیستون چه خوب از لباس ریچل در آمده یا افسوس از رد پای زمان روی چهره یا چرا امتیاز این فیلم باید اینقدر پایین باشد یا نباشد.
حرف من سر این است که آدمها، همه آدمها خوب بود یک ملازمی مثل زن ساده کامل مکزیکی توی این فیلم داشتند در این دنیا. یکی که پارادوکس وقتهای بغایت تلخ و امیدواریهای حقیر دیگری را از زیر پوستش، از گوشه لبش، از افتادگی پلکش بو بکشد. یکی که پای بدحالی ها و ته دنیا بودگی های آدم دوام بیاورد. یکی که از آدم قطع امید نکند. یکی که کنار و تنگ آدم ترس خورده،آدم ِ آدم از دست داده، آدم از دست رفته، آدمی که دست و پایش زمهریر خداست، آدمی که از اعتقاد به همه جا و همه کس فقط فحش دادن برایش مانده، دراز بکشد و نفس بکشد و گرمای خونش را تقسیم کند انگار که فردا؛ لابد، شاید، شاید و لابد که روز گرمتری می تواند باشد.