در این وبلاگ زیاد از او یاد کرده ام...پای هر پستی که ترانه ای می طلبیده با روح آفتاب و آب مدیترانه... بارانش و غم ملایمش و امید نرمش...
خبر را خواندم. آهنگم را شنیدم. از یاد کاست جلد آبی کودکیهایم که یادگار ماجراجویی معصومانه مادرم بود رسیدم به خلوت های نیلی خودم و صداهایی که سکوتشان را رنگ نیلی می زد و می گذراند آنچه نمی گذشت ....
روزهای سنگین با خبر جنگ و خون که هست، پشتبندش خبر فقدان هر غول زیبایی که می رسد؛ دیگر شانه آدم تاب نشستن کوچکترین پروانه سپید جهان را هم ندارد.
رفتم زیر دوش آب و یک دل سیر گریستم. بار هستی را سبک کنم که بتوانم باقی اش را بکشانم
No comments:
Post a Comment