1-
تولد یک دوستی بود. دعوت شدیم برای شادخواری و شب نشینی.دوست مشترک همه
گروهمان است. اهل نیوزلند. خجالتی و کم حرف و بسیار مودب است. دوست داشتم
حالا که یک گروه بزرگ را دعوت کرده، هدیه درخوری دریافت کند از طرف ما.
هفته
قبلش من نامه گروهی دادم به همه دعوت شدگان و پرسیدم چه کنیم برای هدیه؟
یک سری روی مودش نبودند یا توی مود مشترک نبودیم؛ شروع کردند به فرستادن
آیکون ها و جمله های بامزه ولی بی ربط. نامه بحر طویل شد بی جواب مشخص.
دیدم اینجوری بیراهه می رویم. شروع کردم به پیشنهاد مشخص دادن. مواردی که
در نظرم بود برای هدیه. حتی گفتم چطور است از فلان جا فلان چیز بخریم از
بسار جا بهمان چیز؟ یکی همان اول نوشت : روی من حساب نکنید من خرید برو
نیستم. یکی دیگر گفت من نمیام جشن کار دارم. یکی گفت الکی وانمود کنیم نمی
دانستیم و کادو ندهیم هارهار...
من
ولی جدی بودم. هفته خیلی سرشلوغی داشتم و میخواستم بدانم چی میخریم
بالاخره تا این یکی لااقل در گوشه ذهنم تمام شود برود پی کارش. نوشتم :
سوال من خیلی ساده بود و طبعا یک جواب سرراست میخواست. چرا اینجوری می
کنید؟؟
جو
کمی جدی شد. هر کی بالخره درست نوشت که وقت دارد یا نه و مرا همراهی می
کند برای خرید یا می گذارد به عده من. با آنها که گفتند می آیند زمان تعیین
کردیم و رفتیم خرید. من از یک سر شهر رفتم سر دیگر. یکی که سرما خورده بود
با همان حال آمد.. یکی مرخصی ساعتی گرفت و دوست پسرش خودش را رساند تا به
جای کسی که کادو می گرفت لباس هایی که انتخاب کرده بودیم را امتحان کند.
حاضر و غایبمان؛ سر جمع هفت نفر بودیم که گفته بودیم در دادن این هدیه شریک
می شویم.حساب کتابها را هم همانجا کردیم و تمام.
صبح
روز تولد؛ یکی به سبک تو دوست داری با دوست من که دوست داره با دوست تو
دوست بشه، خبر داد که فلانی و فلانی به من پیغام داده اند که به شما
بگویم بالاخره میخواهند شریک شوند. یکی هم دم ظهر روز تولد تازه "صبح عالی بخیر" نوشت که من را هم لحاظ کنید.
باقی توی همان نامه از من پرسیدند چه کنیم؟
من
راستش شاد نبودم از این رفتار پیغام و پسغام بسیار بی موقع آن هم وقتی همه
شان از صبح تا شب آنلاین هستند و یک هفته از وقت خرید گذشته بود. از وقتی
جلوی چشمشان حرفی زده شده و بالا و پایین شده و تصمیم گرفته شده و انجام
شده و اینها فقط اسکرول کرده اند. وقتی صدایشان کرده ایم و جز نامربوط،
جوابی نداده اند.
یعنی
خیلی ساده اینجور بود: من و چند نفر دیگر برای یک کار گروهی فکر کرده
بودیم و علیرغم باران سرد و کار زیاد من و سرماخوردگی دیگری وعجله آن یکی و
پول تاکسی یکی دیگر؛ "زمان" ی را صرف کرده بودیم از طرف خودمان و آنهایی
که وقت نداشتند کاری انجام داده بودیم. مابقی، نه تنها جز لودگی کاری نکرده
بودند که حتی زحمت یک جواب مشخص دادن به خودشان نداده بودند، و البته که
حالا در تصمیم انجام شده هم یک جور شلختگی به بار آورده بودند. گیرم یک
تصمیم ساده سبک مثل خریدن پولیور پشمی برای تولد دوستمان. وقتی هفت نفر
بودیم با بودجه مشخص هدیه ای خریده بودیم که اگر یازده نفر می شدیم به چیز
دیگری تبدیل می شد.
نوشتم
در هر حال من تصمیم نمی گیرم. پول را کس دیگری داده و ما با او حساب کرده
ایم. از او بپرسید. هر چند این جور رفتار کردن وقتی بقیه کاری را، حالا هر
کاری را؛ دیگر به انجام رسانده اند چندان جالب نیست. برای تصمیمی به این
سادگی کسی یک هفته وقت می خواهد واقعا؟ اینها حتی جواب مرا نداده بودند که
میخواهند یا نمیخواهند در یک فعالیتی شرکت کنند. چند ساعت دیگر می خوایم
برویم دیدن دوستمان. آخر الان چه وقت تصمیم گرفتن است ؟
یکیمان که می دانم پیدا و پنهان دل در گرو یکی از "صبح عالی بخیر"ها دارد نوشت: خب ما هفت نفر بودیم، ولی مگر چه اشکالی دارد که ده یازده نفر بشویم حالا؟ بدجنسی است کنار گذاشتن آدمها!
یکیمان که می دانم پیدا و پنهان دل در گرو یکی از "صبح عالی بخیر"ها دارد نوشت: خب ما هفت نفر بودیم، ولی مگر چه اشکالی دارد که ده یازده نفر بشویم حالا؟ بدجنسی است کنار گذاشتن آدمها!
من
خیلی ناراحت شدم. چون حتی نگفته بودم "نه" یا نمی شود . فقط اعتراضم را از
رفتار غلط و نه چندان دوستانه ای جلوی روی همه شان بیان کرده بودم بدون
غیبت کردن یا متلک گفتن یا بستن در.
در
پاسخ نوشتم: من مخالفتی با اضافه کردن کسی نکردم. کردم؟ پرسیدید چه کنیم،
از حسم حرف زدم. و هر چه هست من اسم این اعتراضم را بدجنسی نمی گذاشتم. اگر
یک هفته قبل از چند نفر سوالی بپرسیم و هر روز چک کنیم و جواب نگیریم و بر
همین اساس؛ جوابشان را نه تلقی کنیم و روی آن تصمیم بگیریم و وقت بگذاریم و
انجام بدهیم؛ بعدش شب مهمانی تازه به یکی دیگر پیغام بدهند که جواب ما بله
بود! نو آفنس ولی من اسم این را می گذارم بی شعوری دوستم. نمی گذارم
بدجنسی خودم! همچنان و در هر حال،مخالفتی با هیچ تصمیمی ندارم. صندوق دست
کسی دیگر است. هر چه او بگوید. کارت هدیه را هم من دیروز خریده ام. می آورم
از طرف خودتان و از طرف هر کسی هم که پیغام داده هم امضا کنید.
مادرخرج
نوشت : خب من اینها را هم می گذارم توی لیست. ولی پول را حساب کرده ایم و
دیگر سخت است دوباره تغییرش بدهیم. شاید بتوانند پول کارت هدیه را بدهند به
فلانی و اینجوری دلشان را خوش کنند که واقعا شرکت کرده اند.
شبش،
ده دقیقه زودتر جلوی ساختمان محل ملاقات جمع شدیم که باقی کارت هدیه را
امضا کنند. کسی که در دفاع از دلبر غایب، از بی انصافی اش رنجیده بودم از
من خودکار خواست. خودکار را که از کیفم درمی آوردم گفتم با قلم دوست
بدجنست، برای دوستان دیگر هم امضا کن.
یکهو خودکار به دست برگشت. گفت : وای...وای من تو را ناراحت کردم؟ حتی فکرش را نمی کردم شخصی قلمداد کنی حرفم را.
گفتم : من مخاطبت من بودم. شخصی تر از اینکه نداریم. و من واقعا چه کسی را کنار گذاشتم؟ من کسی هستم که هرگز نخواستم جای یک سری دیگر فکر کنم و به جایشان تصمیم بگیرم؛ و دیدم وقتی حتی جوابم را نمی دهند و سرآخربا بقیه شما مجبور شدم از روی شنیده ها و نشنیده ها، یک کار کوچک گروهی را با افراد حاضر پیش ببرم. نظرم را پرسیدید، خیلی رک با همان دوستانم درمیان گذاشتم. آیا این آدم می شود بدجنس؟ جدی؟
یکهو خودکار به دست برگشت. گفت : وای...وای من تو را ناراحت کردم؟ حتی فکرش را نمی کردم شخصی قلمداد کنی حرفم را.
گفتم : من مخاطبت من بودم. شخصی تر از اینکه نداریم. و من واقعا چه کسی را کنار گذاشتم؟ من کسی هستم که هرگز نخواستم جای یک سری دیگر فکر کنم و به جایشان تصمیم بگیرم؛ و دیدم وقتی حتی جوابم را نمی دهند و سرآخربا بقیه شما مجبور شدم از روی شنیده ها و نشنیده ها، یک کار کوچک گروهی را با افراد حاضر پیش ببرم. نظرم را پرسیدید، خیلی رک با همان دوستانم درمیان گذاشتم. آیا این آدم می شود بدجنس؟ جدی؟
آمد
جلو و محکم بغلم کرد. گفت منظورم این نبود واقعا. شک نکن که کارشان درست
نبود اصلا. شک نکن که قصد تایید کار آنها را نداشتم واقعا. و بد مطرح کردم
حرفم را. حس کردم با وجود بی معنی بودن رفتارشان اگر کنار نگذاریمشان بهتر
میگذرد امشب اما وقتی تو واقعا نگفتی که باید تنبیه شوند یا نشوند، همین
تذکرم هم بی معنی بود. ولی تازه الان فهمیدم که تو را رنجاند.
توی چشمم نگاه کرد : ببین ، ببین من عذر می خواهم.
یک پسری کنار دیوار داشت سیگار می کشید. از پشت شانه دوستم به من لبخند زد. لبخند زدم. بازوی دوستم را فشار دادم که خوبیم.
همان لحظه رنجش تمام شد. شبش بسیار خوش گذشت. کادو را هم انگار به تن رفیقمان دوخته بودند. گفت : "چقدر سکسی شدم بچه ها؛ خدا به داد دخترهای شهر برسد"
همان لحظه رنجش تمام شد. شبش بسیار خوش گذشت. کادو را هم انگار به تن رفیقمان دوخته بودند. گفت : "چقدر سکسی شدم بچه ها؛ خدا به داد دخترهای شهر برسد"
No comments:
Post a Comment