9/26/2014

nobody knows who will share your love...*

کوله بر پشت و با ویزای آمریکا در جیب، توی خیابان خاکستری راه می رفتم و رهگذرها را میدیدم که هیچ نمی دانستند آنچه در جیب من است، در زمانی برای بودن من روی این زمین چه معنی داشت. هیچ نمی دانستند یک آدمی می تواند خودش را در انتظار رسیدن و داشتن چیزی چگونه "مصرف" کند. تمام. به تمامی.
این آدمها در جایی زاده شدند که از جبر جغرافیایی چیزی نشنیده اند. دلشان گرفت یا خواست، می روند. همین. این آدمها بله، به راه دور هم دل می بازند. اما سالها را دانه دانه نخ نمی کنند آنچنان که امثال آدمهای دلی... چون من.
این آدمها نمی دانند برای این کاغذ که نه، برای آنچه با این کاغذ در رویای من محقق می شد، چقدر جدی می توانستم خودم را بیندازم جلوی اولین اتوموبیلی که از روبروی در پارک ساعی می گذشت. این آدمها از آن همه، هیچ نمی دانند. اصلا نمی دانند تو یک وبلاگ را در پاییز ببندی، یعنی چه کار کرده ای با خودت. یعنی چه بر سرت آمده.

ویزای توی جیبم، دعوتنامه رسمی کنفرانس بین المللی، ساعت سخنرانی ها، اسامی کله گنده های هاروارد و پرینستون، برنامه تعطیلات؛ همه و همه برای من یک شوخی است. حال خمینی بودم وقت پرسیدن از احوالش در روز پیروزی: هیچ
اما این "هیچ" پوچ نیست. آنقدر  ماندم و پخته شدم در زمانی که برسم به یک لبخند ساده، آنقدر که رفتم و رفتم...که امروز.
روزی را  از سر گذرانده بودم زمانی با این فکر که اگر دستم برسد، اگر معجزه بشود و بشود، می روم بالای امپایر استیت و رو به جنوب فریاد می کشم : نامرد...
الان که به اراده خودم می سازم و رنگ می کنم و دل می بازم و می روم هر جا که بخواهم، به فکر لحظه همان "هیچ" گفتنم. به فکر هیچی که هست اما خام نیست. پرداخته است. هیچ است اما می دانی که چرا. 
و من زن پاییزم. به فکر اینکه چمدان خوشرنگم را ببرم و کت و دامن رسمی بپوشم و کفش پاشنه بلند. به شوق اینکه زن جوانی باشم که بنفشه های وطنش را در پاییز میبرد هر جا که خواست.

3 comments:

A Room of One's Own said...

چقدر احساسات مشترک ... بالای امپریال استیت که رفتی صدای ما را هم فریاد کن! این آدمها هیچ نمی دانند آنچنان که امثال آدمهای دلی .. چون ما

اشک رازی ست
لبخند رازی ست
عشق رازی ست
اشک آن شب لبخند عشقم بود

قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی

من درد مشترکم مرا فریاد کن

درخت با جنگل سخن می گوید
علف با صحرا
ستاره باکهکشان
و من با تو سخن می گویم

نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده
من ریشه های تو را دریافته ام
با لبانت برای همه ی لب ها سخن گفته ام
و دست هایت با دستان من آشناست
در خلوت روشن با تو گریسته ام
برای خاطر زندگان،
و در گورستان تاریک با تو خوانده ام
زیباترین سرود هارا
زیرا که مردگان این سال
عاشق ترین زندگان بودند

دستت را به من بده
دست های تو با من آشناست
ای دیر یافته با تو سخن می گویم

بسان ابر که با توفان
بسان علف که با صحرا
بسان باران که با دریا
بسان پرنده که با بهار
بسان درخت که با جنگل سخن می گوید
زیرا که من
ریشه های تو را دریافته ام
زیرا که صدای من
با صدای تو آشناست


S* said...

دیشب سر میز شام یکی این شعر رو از روی گوشی همراهش گذاشت برای همه ..عجیب بود امروز اینجا دیدمش باز. ممنونم

Novapam said...

امیدوارم این ایمیلی که اینجا گذاشتی رو چک کنی :)