کوله بر پشت و با ویزای آمریکا در جیب، توی خیابان خاکستری راه می رفتم و رهگذرها را میدیدم که هیچ نمی دانستند آنچه در جیب من است، در زمانی برای بودن من روی این زمین چه معنی داشت. هیچ نمی دانستند یک آدمی می تواند خودش را در انتظار رسیدن و داشتن چیزی چگونه "مصرف" کند. تمام. به تمامی.
این آدمها در جایی زاده شدند که از جبر جغرافیایی چیزی نشنیده اند. دلشان گرفت یا خواست، می روند. همین. این آدمها بله، به راه دور هم دل می بازند. اما سالها را دانه دانه نخ نمی کنند آنچنان که امثال آدمهای دلی... چون من.
این آدمها نمی دانند برای این کاغذ که نه، برای آنچه با این کاغذ در رویای من محقق می شد، چقدر جدی می توانستم خودم را بیندازم جلوی اولین اتوموبیلی که از روبروی در پارک ساعی می گذشت. این آدمها از آن همه، هیچ نمی دانند. اصلا نمی دانند تو یک وبلاگ را در پاییز ببندی، یعنی چه کار کرده ای با خودت. یعنی چه بر سرت آمده.
ویزای توی جیبم، دعوتنامه رسمی کنفرانس بین المللی، ساعت سخنرانی ها، اسامی کله گنده های هاروارد و پرینستون، برنامه تعطیلات؛ همه و همه برای من یک شوخی است. حال خمینی بودم وقت پرسیدن از احوالش در روز پیروزی: هیچ
اما این "هیچ" پوچ نیست. آنقدر ماندم و پخته شدم در زمانی که برسم به یک لبخند ساده، آنقدر که رفتم و رفتم...که امروز.
روزی را از سر گذرانده بودم زمانی با این فکر که اگر دستم برسد، اگر معجزه بشود و بشود، می روم بالای امپایر استیت و رو به جنوب فریاد می کشم : نامرد...
الان که به اراده خودم می سازم و رنگ می کنم و دل می بازم و می روم هر جا که بخواهم، به فکر لحظه همان "هیچ" گفتنم. به فکر هیچی که هست اما خام نیست. پرداخته است. هیچ است اما می دانی که چرا.
و من زن پاییزم. به فکر اینکه چمدان خوشرنگم را ببرم و کت و دامن رسمی بپوشم و کفش پاشنه بلند. به شوق اینکه زن جوانی باشم که بنفشه های وطنش را در پاییز میبرد هر جا که خواست.