8/18/2014

ماها

در شهر دوم فقط کار می کنم و گاهی تفریح ولی همیشه منتظر می شوم زمان زودتر بگذرد که بروم به شهر اول.
در شهر اول خانه داری می کنم و کدبانوگری می کنم و پذیرایی می کنم و مهمانی می روم و به هماهنگی پرده ها با رومیزی ها فکر می کنم.
این فعلا شکلی از زندگی است. زندگی من.

آمدند که مرا در شهر دوم ببینند.  وقتهایی که خانه دار و میزبان و میهمان نیستم. جایی که دفتر کار دارم و پلاک و امضا. جایی که عنوان جلوی اسمم مهم است نه طعم کیک سیبی که از فر درمی آورم. میهمان شهر دوم شدند  پدر و مادرم.
امکانات زندگی ام در شهر دوم در حد یک دانشجوی تازه جوان است. یک اتاق و یک تخت و یک میز. چند صندلی و چند بشقاب و چند گلدان. دو تا کامپیوتر و چند کیلو کاغذ. همین.
بعد از یک ماه مرخصی که با هم وقت گذاشتیم به گشتن و حرف زدن و بحث کردن و نوشیدن و آشتی کردن و غر زدن و سفر و قدم زدن و فیلم دیدن، آمدم سر کار. همینجا هم ویلا گرفتم برایشان در بالای یک تپه سرسبز. جایی که بتواند امکان ناچیز مرا جبران کند در شهر دوم. 
شبی که رسیدیم، دوان آمدم خانههک خودم که پس از یک ماه و اندی، از چیزهای دنیا دیگر هیچ نداشت جز پاکیزگی. آمدم تا آذوقه ای اگر مانده بوده از ماه پیش، بردارم و ببرم برایشان که دست کم برای صبحانه فردا، قدری نان و قهوه داشته باشند تا سرفرصت شهر را یاد بگیرند و خرید کنند. چیز دندانگیری که نبود، همان ته مانده روغن و چند پیمانه برنج و شکری که هیچوقت نمیخورم وقدری قهوه و نمک و چند قوطی آبجو که خب تگرگ و یخ بودند پس از یک ماه نشستن توی یخچال. باران زده بود. همین چند تکه، کوله سیاهه را پر کرد. بار زدم و رفتم.تند.
آخر شب، وقتی هم که خداحافظی کردم تا برگردم برای خواب، حالم حال فرودگاه امام بود... یک ماه نزدیک بودیم و حالا تمرین جدایی آن هم اینشکلی...
 
فردایش، وقت شام، سه نفری توی بار آمریکایی نشسته بودیم و برگرهای گنده و برش های بیکن جلوی رویمان. خوب بود همه چیز. لابد که کولالیبره کار خودش را کرد تا من دهان باز کنم به عذرتقصیر که :" ببخشید واقعا. به خاطر دیشب.  من در این شهر آشپزی نمی کنم اصلا. سالاد و میوه قوت غالبم است و گویا که لیاقت نداشتم خریدهای درخوری کنم از ماه قبل که وقتی شما می آیید از قبلش یخچال خانه تان پر باشد...خالی را آوردم دیروز. ببخشید خلاصه"

پدرم لبش را با گوشه دستمال پاک کرد. سرش پایین بود.  گفت : تو، دیشب توی کوله ات؛  توجه و مهربانی ات را آوردی. توجه آوردی برای ما...
پدرم اصلا اهل حرف های قلنبه سلنبه نیست. هرگز نبود. ساده ساده بوده همیشه. هر وقتش که یادم می آید آنقدر ساده بوده رفتارهایش انگار یک کودکی بوده که سبیل داشته. الان هم یک کودکی است که موهایش سپید یک دست است... 
این حرفش ...خیلی حرف بزرگی بود برای عادت  من. دمی سکوت کردم که مزه مزه اش کنم. به بشقابم زل زدم. انگار یک چاشنی نامرئی، یک طعم جادویی ریخته بود روی غذا. عجیب. خوش طعم. خوش عطر . کلا خوش...خیلی


No comments: