8/20/2014

* محنتِ هجران و دردِ دوری و اندوهِ عشق، در دلِ تنگم نمی‌گنجد. زِ بسیاری که هست...

کلا آدمی هستم دلتنگ و بله دلتنگی وقتی یک حالت انسانی است و یا چنان مزمن شده پس دیگر خصلت است ، هنوز مرض نیست.
اما جا به جا شدن و این ور و آنور رفتن های مدام وقتی مایه دلتنگی اصلی ترین عنصر  سرشت توست، مرض هم که نباشد موجب مرض است  دقیقا.
این همه سال هم به راه ِرفتن یا بازگشت از فرودگاه گذشته اما هنوز که هنوز، این آدم دستش نیامده که کار کدام یکی سخت تر است؟ 
آنکه خوشی و ناخوشی با خویشان را،همه را با هم میگذارد پشت شیشه ها و دست در گردن کوله اش، تنها ترک میکند هربار 
یا آنکه می ماند پشت شیشه ها و دست تکان میدهد و رفتن را نگاه می کند و گلویش خشک است


  *

بار دیگر هجر با ما دشمنی از سر گرفت
بس نبود این درد و رنج عشق هر باری که هست؟
اوحدی مراغه‌ای

8/18/2014

ماها

در شهر دوم فقط کار می کنم و گاهی تفریح ولی همیشه منتظر می شوم زمان زودتر بگذرد که بروم به شهر اول.
در شهر اول خانه داری می کنم و کدبانوگری می کنم و پذیرایی می کنم و مهمانی می روم و به هماهنگی پرده ها با رومیزی ها فکر می کنم.
این فعلا شکلی از زندگی است. زندگی من.

آمدند که مرا در شهر دوم ببینند.  وقتهایی که خانه دار و میزبان و میهمان نیستم. جایی که دفتر کار دارم و پلاک و امضا. جایی که عنوان جلوی اسمم مهم است نه طعم کیک سیبی که از فر درمی آورم. میهمان شهر دوم شدند  پدر و مادرم.
امکانات زندگی ام در شهر دوم در حد یک دانشجوی تازه جوان است. یک اتاق و یک تخت و یک میز. چند صندلی و چند بشقاب و چند گلدان. دو تا کامپیوتر و چند کیلو کاغذ. همین.
بعد از یک ماه مرخصی که با هم وقت گذاشتیم به گشتن و حرف زدن و بحث کردن و نوشیدن و آشتی کردن و غر زدن و سفر و قدم زدن و فیلم دیدن، آمدم سر کار. همینجا هم ویلا گرفتم برایشان در بالای یک تپه سرسبز. جایی که بتواند امکان ناچیز مرا جبران کند در شهر دوم. 
شبی که رسیدیم، دوان آمدم خانههک خودم که پس از یک ماه و اندی، از چیزهای دنیا دیگر هیچ نداشت جز پاکیزگی. آمدم تا آذوقه ای اگر مانده بوده از ماه پیش، بردارم و ببرم برایشان که دست کم برای صبحانه فردا، قدری نان و قهوه داشته باشند تا سرفرصت شهر را یاد بگیرند و خرید کنند. چیز دندانگیری که نبود، همان ته مانده روغن و چند پیمانه برنج و شکری که هیچوقت نمیخورم وقدری قهوه و نمک و چند قوطی آبجو که خب تگرگ و یخ بودند پس از یک ماه نشستن توی یخچال. باران زده بود. همین چند تکه، کوله سیاهه را پر کرد. بار زدم و رفتم.تند.
آخر شب، وقتی هم که خداحافظی کردم تا برگردم برای خواب، حالم حال فرودگاه امام بود... یک ماه نزدیک بودیم و حالا تمرین جدایی آن هم اینشکلی...
 
فردایش، وقت شام، سه نفری توی بار آمریکایی نشسته بودیم و برگرهای گنده و برش های بیکن جلوی رویمان. خوب بود همه چیز. لابد که کولالیبره کار خودش را کرد تا من دهان باز کنم به عذرتقصیر که :" ببخشید واقعا. به خاطر دیشب.  من در این شهر آشپزی نمی کنم اصلا. سالاد و میوه قوت غالبم است و گویا که لیاقت نداشتم خریدهای درخوری کنم از ماه قبل که وقتی شما می آیید از قبلش یخچال خانه تان پر باشد...خالی را آوردم دیروز. ببخشید خلاصه"

پدرم لبش را با گوشه دستمال پاک کرد. سرش پایین بود.  گفت : تو، دیشب توی کوله ات؛  توجه و مهربانی ات را آوردی. توجه آوردی برای ما...
پدرم اصلا اهل حرف های قلنبه سلنبه نیست. هرگز نبود. ساده ساده بوده همیشه. هر وقتش که یادم می آید آنقدر ساده بوده رفتارهایش انگار یک کودکی بوده که سبیل داشته. الان هم یک کودکی است که موهایش سپید یک دست است... 
این حرفش ...خیلی حرف بزرگی بود برای عادت  من. دمی سکوت کردم که مزه مزه اش کنم. به بشقابم زل زدم. انگار یک چاشنی نامرئی، یک طعم جادویی ریخته بود روی غذا. عجیب. خوش طعم. خوش عطر . کلا خوش...خیلی


8/05/2014

big girl

I am a grownup child...sometimes it even hurts but I am ok with that...

8/01/2014

مهمان مامان

دستش به کم نمی رود. حالا خرید هدیه تولد یا سوغاتی یا بار گذاشتن فسنجان. هفده ساله بوده که دستش رفته توی جیب خودش تا همین الان که بسیار سال است که بسیار زحمت کشیده و پول زیاد ساخته ولی اندوخته چشمگیر، نه. بسکه پاکبازی کرده و می کند. همین فرش خوشرنگ مدرن و قالیچه های کوچک دورش که روبروی من روی سرامیک دراز کشیده اند، یا همان چمدان پر از سوغاتی های مارکدار که از همین الان برای تک تک آدمهای فامیل خریده بدون توجه به تفاوت کهکشانی ارزش ریال و یورو، گواهش.
آدمی است که یکی و دوتا نمی کند هی. اگر فکر کند یک کالایی حال بهتری به خانه اش و خودش یا دوستش می دهد، شک نمی کند. دل دل نمی کند. آدمی است که اگر هدیه بدهد، هرگز چیزی نیست که بخواهی از شرش خلاص شوی. چیزی است که بخواهی همیشه پزش را بدهی یا درجا استفاده کنی.
زندگی بیرون از ایران مرا حساب گرتر از آنچه بودم کرده. ماه اول مهاجرتم بنا به عادتهای خانه، با یک دوستی رفتم از هر چیز که لازم داشتم خوشگل و رنگی و "ست" اش را خریدم. اتاقم کوچک بود و هنوز کلاسها شروع نشده بودند. یک شکلی همان اتاق کوچک را درست کردم انگار که داستان سارا کرو و دوست مرموزش. تفاوت قیمت ارز دستم نبود هنوز. چند روز بعدش نگاه کردم به حساب بانکی ام و سرم سوت کشید. پول شش ماه را ظرف دو هفته به باد داده بودم!نزدیک شروع سال تحصیلی.
یادم هست که چطور شرم زیاد و غلیظم را قورت دادم که بتوانم تماس بگیرم و بگویم برایم پول بفرستید دوباره.
یکی دو سال بعد، دیگر خودم کار می کردم. اما وقتی هم رسید که بخاطر تعطیلات حقوقم را واریز نکرده بودند و روزهایی بوده که من سکه های ته جیبم را می شمردم و تقسیم می کردم به روزهای باقیمانده ماه. پول نان خریدن داشتم فقط. اینها از من آدم محتاطی ساخته و البته که تجربه کردم و راهش دستم آمده. راه زندگی کردن و سفر کردن و ولخرجی کردن و پس انداز کردن توأم وقتی درآمدت ثابت است.
برای همین عادت کرده ام که حواسم جمع باشد. جدا از من، مردم اینجا هم بسیار ساده تر و خانه هایشان خالی تر از آنچیزهایی است که چشم های ایرانی عادت کرده اند ببینند. ولی واقعا گاهی آدم نیاز دارد که یک نفر از خلال زندگی قدیمش دوباره بیاید و "اکستریم" ها را متعادل کند.
هتل نگاه می کردم برای سفر آخر هفته. چند تا گزینه پیدا کردم. نشانش دادم. از بین همه، دستش را گذاشت روی هتل چهارستاره خیلی زیبا در مرکز شهر و مسلما گران. گفت " یه لحظه فکر کن اینجا نریم. مگه می شه؟ "
خندید. خندیدم. شک نکردم و فرم را پر کردم. یاد بچگیهایم افتادم. من تجربه مسافرت دارم در بهترین هتل هایی که موجود بوده در جنگ و تحریم. در حالیکه ما خانواده ثروتمندی نبودیم هرگز.
من را شکلی بزرگ کرده که می توانم با نبود و کمبود هم بسازم و خوش باشم با صدای یک پرنده یا وزش نسیم. ولی به من همزمان چشانده مزه یک پرنسس کوچک بودن چطوری است.
این را نوشتم که یادم باشد.