تلخ و تیره بودیم. هوا سنگین بود. یک جوری گم شده بودم در ته ته های خودم که نمی دانستم سر کلاف کجاست. یک دستی لازم داشتم یا حتی نمی دانم که لازم داشتم یا نه. فقط می دانم یک دست دیگری می توانست من را بکشاند و بیاورد رو. پیچ خورده بودم گره لای گره. محمد نوری طاق آن سکوت سرد سهمگین را شکست که می گفت " دلم از اون دلای قدیمیه، از اون دلاست..."
کودکِ صمیمی ترین دوست این سالهایم بود. یک هفته آمدند سفر. هر یک لبخندش من را می شست از اول. تمیز می شدم توی نگاه یک ساله اش با گردترین و سیاه ترین مردمک های دنیا. سالها بود که یک کودک را چنین متوالی به خودم نفشرده بودم، چنین دوست نداشته بودم. هر حرکتم را با یک لبخند پاسخ می داد. از حمام آمدم بیرون. پیراهن نارنجی را پوشیده بودم و عطر که زده بودم، پشت سرم دیدمش که دستهای گرد و کوچکش را باز کرد که بغلم کن. خوب بود که هنوز حرف زدنش را با دست و پا و لبخند و گریه نشان می داد. خوب بود که هنوز شروع نشده بود. هنوز آنقدر تازه و نو بود. بویش می کردم و با خودم فکر می کردم چقدر هیچ چیز از هیچ چیزی ارزشش را ندارد وقتی چنین لبخند بی قید و آغوش بی شرطی روی زمین هست. دلم می خواست در جیبم حملش کنم بسکه کوچک بود و بسکه دستنخورده و صاف.
محمد نوری که آنجور مرا نشانده بود روبرو . بچه با آن چینهای زیر گلویش در آغوشم آرام و بی او دنیا نمی ارزید. دیدم که یک لیوان یخ برایم گذاشت روبرویم بی صدا. همان موقعها بود لابد که جهان آمده بود روی نیمکت آشپزخانه کنار آرنج خم شده من. همان موقع ها بود لابد که باران تابستانی باریده بود و من دوباره سر کلافم را دیده بودم که گوشه ای پنهان شده بود.
No comments:
Post a Comment