5/14/2013

حال گلها خوب است. دستهایم سبز است. خاطر جمع.

یک هفته گذشت. هفت روزی که بهار آن بیرون بود و من سردم بود. و گرم نمیشد دستهام، پاهایم... خم بودم توی خودم و روی میزی که همه محفل غمگساری ام بود. روز سوم بود که آغوشها سراسیمه رسیدند و دورم را گرفتند واینقدر که دلم را نگه داشتند توی دستشان و کنارم نشستند ساکت و کمکم کردند که راحت بنشینم با غمم رو در رو، جوری که حالم آرام و قلبم آرام. کنارشان و بینشان سبک راه می رفتم و نگران قدمهایم نبودم. توی خودم با خودم سکوت می کردم و اندوه را تاب می آوردم. بردندم و برایم آشیانه گرم کردند با شمع و سفره خانگی و دستهایی که دستهایم را محکم می گرفتند. چند روز؛ تو بگو در این چند قرن، جوری دوستم داشتند و مثل یک کودک مراقبتم کردند که به جایزه طبیعت در وقت سخت تر شدن روزگار مومن شدم. حتی آدمهایی از توی نامه ها آمدند و کنارم نشستند و سرم را گرفتند توی دامن که هیچ نمی شناختم قبل از این. مانده بودم که چطور؟ چطور هم را ندیده ایم و نام هم را نمی دانیم ولی اینها اینقدر خوب می دانند که به چه کسی دارند می نویسند و چه می گویند بهش.
فکر می کنم در چنین وقتهایی، آن واقعی ها و آن دلهای قدیمی می مانند کنارت و پناهت. باقی حرفها و شعارها و دوستت دارم ها و عشق منی های پوک، خودشان حذف می شوند. خودشان نادیده ات می گیرند و پشت می کنند و میروند و راحتت می گذارند. خلوت می کنند هوایی را که بعدها لازمش داری.
در محل کارم چیزی ندیدم جز فضا و خلوتی که به من دادند تا بروم و آجرهایم را دوباره بچینم و برگردم.فهمی که نشانم دادند در مقابل رنجم، بسیار احترام برانگیز بود
و دیدم که فقط ادعایش را نکرده ام، واقعا آنقدری بالغ شدم در این سالها که یاد بگیرم وقت خون و زخم و رنج، چه جوری بخزم یک گوشه نیمه تاریک و زخمهایم را بلیسم و نگذارم صدای زوزه ام خواب آدمهای عزیز زندگی ام را آشفته تر کند. یاد گرفتم...
تنهایی دو روز اول تقریبا من را ریزاند. الان دوباره دارم دیوارهایم را می چینم. آرام آرام.
آمدم خانه. با دستهای حقله دور شانه ام. گفت پشتت را راست کن و پیشانی ام را محکم بوسید. 
آمدم و دیدم گلدانها زنده اند. حالشان خوب است. حتی شاخک بیدمشکی که کسی شکسته بود و انداخته بود توی کوچه و من تیمارش می کردم برگ تازه زده. فکر کردم باغچه کوچک گیلانی خانه مادربزرگ را می توانم بکشانم توی تراسم در یک قاره دیگر. هر بهار که به برگها و گلهای کوچکم نگاه کنم، اوست که دوباره در جهانم رخ میدهد. در آن شکلی که رفت؛ جا برای نوزادها و سبزینه هایی باز کرد که هر بهار زاده میشوند. در آن شکلی که توی خودم حملش می کنم، با هر برگ تازه در روحم آواز گیلکی می خواند. عاشق گل بود. همانقدر که من ... و حال گلها خوب است



1 comment:

Simple said...

کم‌رنگ شدی