4/29/2013

on and on and on

اول.
یک سال و چند ماه از ورودم به کشور جدید و کار جدید می گذرد. دیگر روی پای خودم ایستاده ام. می توانم دور و برم را ارزیابی کنم. می توانم بگویم چه عادتهایی مال این سرزمین است. مخصوص به این آدمهاست. الان می توانم کمی مقایسه کنم این محیط را. کم کم دستم آمده که چی به کجاست. به روابط بین آدمها خیلی دقت می کنم. تعمیم دادنی نیست ولی دارم می بینم که الگوهای مشخصی برای رفتارها و کنش ها قابل پیش بینی و انتظار است.
از بین همکارانم، در بدو ورود دو نفر خیلی آرام و بی ادعا و دوستانه، به من کمک کردند. یک پسر و یک دختر. همسن و سال خودم و هم لباس خودم فقط سال بالاتر. پسر که انسان خوش قامت و خوش رو و خوش صورت دوست داشتنی ای است بدون اینکه من درخواست کنم یک روز آمد و یک لپ تاپ روی میزم گذاشت کنار کامپیوترم و گفت این برنامه های تازه تر و به روز دارد و زبانش انگلیسی است و به نام تو ثبتش کرده ام تا هر وقتی که اینجا باشی. خیلی خودجوش رفته بود از مسئول آی تی درخواست لپ تاپ کرده بود و من روحم خبر نداشت که امکان چنین درخواستی هست اصلا. بعدتر گاهی می آمد و سر حرف را باز می کرد. دیگر می دانستم که با دوست دخترش قرار گذاشته که بروند یک سال سفر دور دنیا و بعدش انتخاب کنند که کجا باشند و غیره.می دانستم توی بخش بایو اینفورماتیک دارد تز دکترایش را تمام می کند و بیسکوییت کیکز دوست دارد.
دختر که خیلی ناز است و موهایش را رنگ بور روشن می زند و از روز اول من را با لبخند نگاه می کرد. حرف زیاد نمی زدیم. یک ماه از ورودم میگذشت که  موبایلم را گم کردم و نمی دانستم باید چه کنم. همه گروه سعی کردند که کمکم کنند. وقتی زبان بلد نباشی هر اتفاق کوچکی به خودی خود یک فاجعه است. دختر از همه بیشتر به من کمک کرد. پهلویم نشست و هی شماره خودم را گرفت تا بالاخره یکی پیدا شد و جواب داد. با طرف قرار گذاشت. آدرسش را از روی نقشه برایم پرینت کرد. ساعت اتوبوس ها و ترن ها را درآورد که با کدام برسم سر وقت گوشی را پس بگیرم. خیلی یادم مانده این کمکش. بعدها هم سر کار کمکم کرد هر وقت که کمک خواستم. دیگر می دانستم که با دوست پسرش در بخش غربی شهر زندگی می کنند که او کار می کند و منتظر است تا این درسش تمام بشود. گاهی حرف می زدیم وقت ناهار. این دو نفر به همراه چند دانشجوی دیگر خیلی سال قبل از اینکه من کارم را شروع کنم، دوست و همکار بودند. با هم می رفتند ناهار و پیک نیک آخر هفته. پارتنرها و همسرهایشان هم با هم رفیق. خلاصه که یک اکیپ زوج جوان خوشحال و اهل ورزش و تفریح و البته که کار زیاد. بگذریم.
چند وقت پیش توی شهر با چند نفر دیگر راه می رفتیم که دیدم این دوتا با هم قدم می زنند. 
یک روز عصر سر کار بودم و رفتم آشپزخانه و دیدم دارند قهوه می خورند. خیلی نزدیک تر از حد معمول کنار هم نشسته بودند.
یک روز صبح با هم آمدند سر کار. من تا اینجایش هنوز به نظرم دو تا همکار می آمدند که با هم خیلی دوستند.
هفته پیش در کوریدور اصلی دیدم که دارند هم را می بوسند. و خب اینجا متوجه شدم که دیگر رابطه اشان به شکل دوست خوب و همکار صمیمی نیست. 
امروز دیگر دقیق دانستم که از کریسمس امسال هر دو از پارتنرهایشان جدا شده اند و با هم یک تور اسکی رفته اند و الان دنبال یک آپارتمان می گردند که زندگی مشترک را شروع کنند. یک لحظه از این روال بی صدا و آرام؛ از اینکه در طول این مدت جفتشان یک جدایی از رابطه های بلند مدت را تجربه کرده اند، و از آنجایی که معتقدم هر جدایی  به هر شکل؛ تلخی های خودش را دارد، از آنجایی که در این مدت لبخند از لبشان دور نشد و هی باید به حافظه ام رجوع کنم که یادم بیاید کی در طول این مدت پر افت و خیز، کمی پکر و دلخور بودند یا کی موهایشان ژولیده بود و کی اصلا کمی متفاوت بودند با خود همیشگی شان و چیزی یادم نیامد؛ جا خوردم. 
دوم.
تا به اینجای عمرم، در سه کشور بسیار متفاوت زندگی کرده ام و تحصیل کرده ام و کار کرده ام. فکر کنم کمی محق باشم که یک طرح کلی داشته باشم توی ذهنم ( والبته که  در حوزه روابط انسانی نمی توان اصل تراشید. هر اصلی اینجا بی پایه و قابل انکار است  و فقط می شود یک طرح کلی را در نظر گرفت). من صرفا مشاهده کرده ام که معمولا روابط عاطفی در دنیای غرب، آن سمیت خطرناک و کشنده که در دنیای شرق ازشان یاد می شود را ندارند. یک مادر غربی نمی ترسد که اگر فرزندش عاشق شد دیگر از درس و مشق و کار و خوراک و خواب بیفتد و آینده اش تباه شود. خب چون واقعیت این است که چنین اتفاقی نمی افتد. به نظرم می رسد که روابط عاطفی نزد افراد غربی، اتفاقا در بخش سطحی تر زندگیشان نیست؛ بلکه در جای صحیح تر و تعریف شده تری قرار دارد. یک جوان غربی ساعتها درگیر یگویم/نگویم ،مرا دوست دارد/ندارد، بدون او می میرم/نمی میرم، ...نیست. شکست عاطفی برایش ته دنیا نیست. البته که آدم غربی می شناسم به اسم که وقت جدایی خودش را از پل پرت کرد پایین. ولی در مقابلش صد نفر را می توانم نام ببرم که زندگیشان مختل نشد از جدایی. افتادند و خیزیدند و بعدش دوباره زندگی شروع شد، تازه و بهتر از قبل حتی. از خودم اما تا همه همه دوستهایم بارها از پل سقوط کردیم. سخت. خیلی سخت. و هر بار استخوان خرد کردیم. موهایمان ریخت و سفید شد. پیشانیمان چروک خورد و بالشهایمان خیس شد و آینه هامان شکست. دیگر آن آدم قبلی نشدیم . خیلی هامان یک جور افتاده حال صیقل خورده تراشیده و زخمی زندگی را ادامه دادیم. خیلی هایمان وا دادیم. خیلی هایمان از مسیری که می رفتیم برگشتیم. خیلی هایمان اصلا همانجا نشستیم و پیش نرفتیم حتی یک قدم. اصلا شکست عاطفی در دنیای شرق کل یک خانواده را می برد زیر لحاف سنگین خودش فرد که سهل است. تا پدربزرگ و مادربزرگ طرف درگیر می شوند با جریانی که اصلا معلوم نیست چیست. فقط درگیرشان می کند. در دنیای غرب اما  این یک مسئله خیلی شخصی است و بارش روی دوش خود آدم است و دقیقا به همین دلیل خیلی سبک تر است از آنچه یک انسان شرقی به دوش می کشد. یک انسان شرقی که طرد می شود یا طرد می کند پاسخگوی احساس والدینش و وابستگان سببی و نسبی و همسایگان و دوستان و حتی غریبه هایی است که اسمشان را ممکن است نداند. یک انسان غربی پاسخگوی خودش و احساس خودش و زندگی خودش و تقویم خودش است. شاید برای همین چیزهاست که من عادت لبخند زدن سر صبح را در غرب ممکن تر می بینم تا سرزمین مادری خودم. حتی اگر کسی از بستر جدایی بیدار شده باشد، زندگی آن روبرو وجود دارد. و کس دیگری هم دم در نیست که سوال و نگرانی و غصه و خیال آشفته داشته باشد. از نظر این آدمها، زندگی واقعا در جریان است. فقط شعارش را نمی دهند.

No comments: