2/18/2013

دوشنبه معمولی خویش را چگونه آغاز کردم

توی آینه دیواری که هدیه خانه جدیدم بود نگاه کردم، بعد برنج و خورشت بادمجان را از ناهار دیروزمان برداشتم با یک نارنگی برای دسر و یک بچه کیت کت برای چای عصر. شال سفیده را محکم کردم و زدم بیرون. رفتم اداره مهاجرت. خیلی رسمی و با احترام بهم ویزا دادند که تا ٢ سال و چند ماه دیگر خیالم راحت باشد.از اینکه خودم میتوانم خیال خودم را راحت کنم و کمک نگیرم، خیلی احساس موفقیت میکنم. شاید این حس برای آنها که صد ها سال است مستقل از کمک خانواده زندگی میکنند غریب باشد. اما برای من دیر اتفاق افتاد. من هر کاری را دو باره و سه باره تکرار کردم از اول تا به آخر تا برسم به امروز. امروزم را خوش است.
و بیرون برف بود لامصب هنوز.
پریدم توی اولین ترام بدون اینکه نگاه کنم خط شماره چند است- خط پنج بود به جای خط سه. وسط های راه فهمیدم که داشت مرا میبرد مرکز شهر به جای اینکه مرا برساند سر کار. حرصی نشدم. گفتم فدای سرم. یک دوری هم اینجا میزنیم. دور زدم. دوباره اتوبوس گرفتم و راه آمده را برگشتم خیلی در صلح.
ابر ....این آسمان چقدر میتواند ابر داشته باشد در زندگی خودش؟ ولی من نگذاشتم که برود روی مخم. حواسم را پرت کردم. توی راه فکر میکردم که چقدر از قربان صدقه الکی و این فرهنگ عاشقتم عاشقتم بی عشق کشکی که مدیون آقای فیس بوک است بیزارم. من خیلی آدمها را دوست دارم ( خیلی ها را هم دوست ندارم یا هیچ حس خاصی در من ایجاد نمیکنند) . اما فقط عاشق چند نفر معدودم . خیلی معدود. عاشق بودن ادعای بسیار بزرگی است. دستمالی اش نمیکنم زیر هر عکس یا نوشته. مگر اینکه واقعن حس عشق به من دست بدهد. که کم پیش میاید. و به غایت خوب است. تا که رسیدم که به ایستگاهم و بی خیال باقی فکرها.
تا رسیدم کار را شروع کردم. یک ساعت الان وقت اینکوبه کردن است. انسانهای روپوش سبز و سفید میدانند این وقت اینکوبه گاهی چقدر مزخرف و گاهی چقدر غنیمت است . الان از آن شکلهای غنیمتی است. که من چای با طعم پرتقال میخورم در ماگ سوئدی. و برف بیرون خیلی لامصب نیست از این ور پنجره. رییسم را دیدم موقع ریختن چای. گفت : ''آهای چطوری
تو؟  خوشحال به نظر میرسی امروز. ها ها ها''. گفتم من ؟ آیا؟!  گفت ''همینجوری میخواستم باب مکالمه باز کنم. تابستان میشود و خیلی بیشتر خوش میگذرد. فردا هم یادت باشد ساعت نه همه صبحانه مهمان من هستید''.
توی دلم گفتم چه خوب که آدم مکالمه با رئیس را در چنین چهارچوبی شروع میکند صبح ها.
 صبح دوشنبه خود را اینگونه آغاز کردم

No comments: