هی یاد حافظ می افتم... "پرسي مرا که عمر گرانمايه چون گذشت. گاهي به غم گذشت و گهي در جنون گذشت. افسانه بود گويي و در گوش ما نماند. عمري که جمله جمله ي آن با فسون گذشت "
ساعت چهار صبح، لب مرز؛ از پشت شیشه ها می دیدمشان. از همان دور گل های توی دستهاش را می دیدم. برق عینکش را. نگاه منتظرش به آن در لعنتی را. و گیر کرده بودم. نمی گذاشتند بروم آن طرف. قلبم می زد جوری که سینه ام را به درد می آورد. پاسپورتم را گرفته بودند این سبز پوشان امام زمان. التماس توی نگاهم و توی دستهایم و توی همه وجودم بود و نمی توانستم بهشان بفهمانم وقتی عزیزت را بعد از دو سال دوری از فاصله این چنین نزدیک ببینی و نتوانی همان آن پر بزنی به سویش یعنی چه. حالم را نمی توانستم بفهمانم بهشان چون داشتند به وظیفه شان عمل می کردند در جهت حفظ امنیت ملی. وظیفه و امنیتی که مرا کشت تا روزها و روزها.
روزهای بعد را توی یک خلسه عجیبی گذراندم. به مادرم خیره می شدم وقتی حواسش نبود. به پدرم نگاه می کردم وقتی حواسش به خودش بود. ایران خود را به خیره شدن ها گذراندم. یک روز صبح خیلی زود، مثلا. وقتی از پنجره به گرگ و میش تهران نگاه می کردم که دور مادرم یک هاله کشیده بود و آرام بدرقه اش می کرد. یا یک روز غروب که به نان تازه توی سفره نگاه می کردم و از خودم می پرسیدم " یعنی چقدر سریع گذشت که من نفهمیدم ..."
ایران خود را به گریستن توی راهروهای اداره گذرنامه گذراندم. به بغض های تازه از روی زخمهای کهن.به دیدن آدمهای سر خورده و خشمگین و منتظر. به دیدن آدمهای خوشحال از داشتن گذرنامه، یا از داشتن پارتی یا از معاف شدن از دوندگی های بی پایان و فرساینده. گذراندمش به دیدن مردهایی که با یک برگ کاغذ و یک تک امضا می توانستند زنی را از سفر، از فرار، از رفتن منع کنند. به زنهایی که هنوز حق خاصی نداشتند و باید کیلو کیلو پرونده تشکیل می دادند تا کار همان یک امضا را بکند. به ایستادن در صفهایی گذراندم که تنها من بودم و باقی مردها و برای همین نادیده گرفته میشدم. به صفهایی که چون تنها زن ِ ایستاده بودم؛ به من توجه می شد. به مقایسه موقعیتها گذراندم. به کاغذها و امضاها و ناخن جویدن ها و انتظار و انتظار و انتظار. که آیا مدارکم را به من پس می دهند یا من گم می شوم توی بایگانی های تو در توی پرونده های نم گرفته.
به در امان نگه داشتن خودم از دام دلتنگی های بعدی گذراندم. زیاد نمی بوسیدم. زیاد نمی چسبیدم. زیاد لمس نمی کردم. از ترس. از ترس روزهای بعد مثل امروز. من؛ ما، مای این طرف؛ خیلی بلد شده ایم که خودمان را چطور تربیت کنیم که مواجه بشویم با جاهای خالی. ما، مایی که رفته ایم و مانده ایم توی رفتن ها ؛ جاهای خالی را مدیریت می کنیم. دور می زنیم دلتنگی را. بلد شده ایم با خودمان چکار کنیم که نفس کم نیاید. وگرنه کدامین موجودی می تواند از خون و گرمای خودش توی جسم های دیگر بگذرد اینگونه که ما؟ خودم را ایمن نگاه می داشتم و هر شب موقع خواب ایمنی ام را می سنجیدم. راضی بودم.
روزهای دیگر را به چشیدن و بو کشیدن گذراندم. به پرت شدن به گوشه کنار خاطره های خاموش با هر عطر قدیمی. از عطر سبزی های محلی گیلان تا عطر گریبان لباس آدمها. به چشیدن آنچه از دستان زنهای خانواده امان می تراوید. به چشیدن دستهای مادرم گذراندم...آخ که بهشت را می بوییدم و می چشیدم و می نگریستم
به در آغوش کشیدن گذراندم یک بخشی اش را. هر که را عزیزتر بود، محکم تر توی بغل گرفتم. و سعی ام را کردم که هر بار جلوی بغضم را بگیرم. گاهی چشمهایم می سوخت. چون نمی گذاشتم که خیس بشوند الا به مهمانی آخر. که زورم تمام شد. تا همانجا را خوب رفته بودم. بعدش دیگر دست من نبود.
به ثبت کردن گذراندم. هر که هر چه گفت، هر که به هر جا نگاه کرد، هر که حرف مستقیمی را غیر مستقیم گفت، هر که یک نشانه ای از یک حسی را قایم کرد، هر که هر چه برایم کنار گذاشته بود؛ از هر کدام ثبت کردم هر چه بود را . توی این مغزم. همه را در هم و با هم ریختم یک جا به امید یک رخصت و فرصتی برای به سامان بردنشان.
به دیدار گذراندم. دیدار آنها که ندیده بودم و تازه و نو بودند. دیدار آنها که دیده بودم و هرگز کهنه نبودند. این قسمت را با خودشان می توانم مرور کنم بارها و بارها.
یک قسمتی اش را به تف و لعنت گذراندم. لعنت به روان باعث و بانی این شکلهای عجیب و غریب مد برای زنهای ایران. به کسی که از اول اثبات کرد که حمل یک گل سر قابلمه مانند زیر روسری و تزریق چربی زیر پوست لب یعنی چشم نوازی. یعنی زیبایی. لعن و نفرین کردم به باعث و بانی به میدان آمدن این فرهنگ " هر چه رنگ و روغن دار تر ، زیبا تر". یک قسمت مهمی را به لعنت کردن مراکز مشاوره پوست و مو و زیبایی گذراندم. به کلّاش بودنشان و به ناآگاهی مراجعینشان. بخش بعدی نفرینها را هم گذاشتم برای کلاهبردارهای خودی، به هر قشر فروشنده ای که از بحران پول، فرصت می ساختند. به خشم گذراندم ساعات زیادی را به خاطر ناکارآمدی کارمند و مدیر و مسئول. به بهت گذراندم وقت مواجهه با سکه پانصد تومنی و اسکناس ده هزار تومنی. به سعی در توجیه و قورت دادن حجم مصرف گرایی عظیمی گذارندم وقت شنیدن داستان پورشه و مازاراتی و کوفت و زهرمار. یاد پروفسورهای دپارتمانمان می افتادم که هر روز با دوچرخه سر کار می آیند و شاد و سالم و راحتند. گاهی مقایسه اشان کردم با حسرت و آه نهاد آدمهایی که در طول این روزها راجع به نداشتگی اتوموبیل فلان و داشتگی آیفون فایو با من درد و دل کردند. نمی دانستم چه احساسی باید داشته باشم از این قیاس.
از آخرین بار خروجم از ایران فقط دو سال می گذشت و حالم حال اصحاب کهف بود تازه برخاسته از خواب نیمروز. در مواجهه اول، باورم نمی شد از دیدن آنچه صندوقدار فروشگاه کف دستم گذاشته بود به عنوان مابقی وجه کالایی که فکر می کردم یک چهارم آن قیمت هم نمی ارزد. در مواجهه دوم پولها را اشتباه کردم. در مواجهه سوم، دستم روان شد به نجوم و ماورا و فضای قیمت ارزاق و اجناس. و سپس به تحسین گذراندم بخش عظیمی از روزها را. به تحسین آدمهایی که همچنان زندگی را ادامه می دهند توی فضایی که در نظرم خیلی سنگین تر از دو سال پیشش بود. می دیدم که همچنان می خندند و از ناکامی ها لطیفه می سازند و خاموش می جنگند. توی دلم تعظیم می کردم به گوینده هر لطیفه ای که از روی گرانی و تورم و سختی و کمبود و نبود می پرید. توی دلم می گفتم از ایول و عجب و غیره...
هر از گاهی از هر روزش را به چک کردن تقویم گذراندم. به حساب و کتاب چند روز رفته و چند روز مانده. توی اداره هایی که علاف بودم و سردرگم و خسته و ناامید، دوست داشتم روزهای مانده به سرعت نور کم بشوند. بعد تر توی خانه که گرم بودم و امن، دوست داشتم روزهای رفته برگردند و بمانند و به من و از من نگذرند. توی مغزم و توی قلبم جنگ دایمی جریان داشت. به تحمل این جنگ گذراندم ایران ِ خویش را.
و بعد ... بعد یک روز کامل را به وداع گذراندم. دوست ندارم از این روز و از شبش حرف خاصی بزنم.
برگشتم. توی فرودگاه یک دسته گل سرخ توی دستهایی که منتظرم بودند. روی میز، هدیه های سالروز تولدم ... شمعها و عطر ها و آدمها... و همچنان ... و همچنان سینه ام ، شهر هیاهو