صبح ، خیلی بی خبر استادم احضارم کرد به دفترش. یک مرد جوانی هم بود که متخصص بیوفیزک بود و میخواستند من برایشان از پروژه ام بگویم. مثل بچه های ده ساله که توپ چرمی کادو می گیرند هیجانزده بودند. بعدش هم یک دستگاهی خراب شده بود و من در طول هفته بال بال زدم که درست بشود. یکی آمد و کمک کرد و راه افتاد. یک پیچش شل بود. هه . گاهی گیر یک پیچ کوچکیم و فکر می کنیم چقدر همه چیز پیچیده است. و بعدش خیلی خسته بودم . می خواستم بروم خانه . کیفم را انداختم روی کولم و تند شالم را بستم دور گردنم. کامپیوتر میز کارم را خاموش کردم و یک چیزی به همکارم گفتم و تند پریدم بیرون. گامهای سریع کوتاه بر میداشتم که زود برسم. یکهو نمی دانم چی شد که دیدم خب چرا؟ امروز دوباره تکرار می شود؟ امروزدر این ساعت در جوانترین لحظه عمرم به سر می برم. یک ساعت دیگر، یک ساعت پیرتر می شوم. و فردا هر چه بشود، امروز دیگر رفته. از این حقیقت جا خوردم. نه که قبلا نمی دانستم، اما اینجور شسته رفته بهش فکر نکرده بودم. این بود که جا خوردم. بعد دیدم باید یک کاری کنم. ایستاده بودم وسط راه روی پل. یادم آمد که یک نارنگی داشتم توی کیفم. زیپش را که باز کردم، بوی نارنگی همه کوله ام را خوشبخت کرده بود. نارنگی به دست، راهم را کج کردم به سمت راه جنگلی. آخ که دیدم دنج ترین پاییز ها را دارد و من تازه امروز کشفش کردم. این همه روز را چرا هی میخواهم زود برسم ؟ از دیدن این راه و خوردن نارنگی نوبر چه چیزی مهمتر بوده؟ جاده باریک که تمام شد رسیدم به میدان اول . یک میدان کوچک سنگی است و یک آبنمای سرخ وسطش دارد. عکس ابرها توی آب بود. یک کلاغ نشسته بود روی مرمر کنار حوض. آب میخورد. راهم را کج کردم که نترسد و فرار نکند و با فراغت آسمان توی آبش را بنوشد. به آب نگاه می کرد و بعد آرام نوک سیاهش را می زد توی آب و انگار ابرها را هم می نوشید قطره قطره.
وقتی پله های خانه را می آمدم بالا، یک نفر بهم تلفن کرد و خواست شرح عاشقش شدنش را برایم تعریف کند. گفت من اولین نفرم که این خبر را می شنوم. گفت دلش می خواست من اولین نفر باشم. می خندیدم. منی که امروز یک حجم رنگ را همراه عطر نارنگی و نازکدلی ام برای یک کلاغ تشنه تجربه کردم. از دیروزم آدم بهتری بودم.
مسیر امروز؛ پس زمینه اش عطر نارنگی دارد:
4 comments:
پس خيلي خوش به حالت
خیلی داغون و یخزده داشتم پستت رو میخوندم،اون درنگ و نارنگیت لبخدی و حس خوبی هرچند کوچیک آفرید
ديروز اونجا بودم. اتوبان قزوين رشت. دلم ميخواست زود برسيم. هي ساعت را نگاه ميكردم. بعد ديدم من اين منظرهها را خيلي دوست دارم. چه خبر است كه هي زود برسيم. حالا كه داريم راه را ميرويم بگذار بيشتر از منظرهها لذت ببرم. دوربينم را درآوردم و شروع كردم به عكس گرفتن. حالا همه عالم هم كه بگويد جادهي رشت خسته كننده است من قبول نميكنم. من عاشق آن كوهها و مزرعهها هستم. در سه فصل سال هم از آنها عكس گرفتهام. شايد يك روزي گذاشتم توي پلاس يا توي وبلاگم.
یعنی هر روز داری عالی تر می نویسی . من خیلی از کاراتو با لینک یا اسمت می ذارم وبلاگم.خواننده ها هم دوسش دارن .منکه خیلی دوستدارم . به این همه رنگ و بوی نارنگی ت حسودی کردم حتی
Post a Comment