10/03/2011

ماندگارهای کوچک دیوانه ؛ روز دهم

یک چیزهای خیلی ساده ای ، یک چیزهای خیلی پیش پا افتاده ای ، یک چیزهای خیلی "فقط برای تو "یی ، خیلی بی ربط اصلا ، گاهی یک طوری اند که هرگز از آدم گم نمی شوند مثل یک ویروسی که بیمارت نمی کند اما همیشه جایی در بدنت باقی می ماند و به وقت مناسب خودش بروز می کند یا نمی کند اما می دانی که داری ش . چیزهای خیلی ساده ای که هرگز در تو کم نمی شوند . ترکت نمی کنند و چون بدبختانه تکرار هم نمی شوند با همین کیفیت عجیبشان ، عجیب بیچاره ات می کند. شکل یک ابر وقتی رد یک دست دوست داشتنی را با نگاه می گرفتی و می رسیدی به آبی های بالای سرت ، بوی یک عطری که از زیر یقه خودت می زد بیرون وقتی پاسبانها همه شاعر بودند ، طعم سیب کالی که چیده بود و داده بود دستت ، یک غروبی که دل همگی گرفته بود و هایده می خواند، باد نمناکی که می خورد روی موهایت و صدای قاشق و چنگال می آمد در یک شب عجیب، صدای خواننده ای که از پنجره ماشین توی کوچه ریخت روی یک لحظه نارنجی ، طعم پرتقال وقتی ته جاده توی مه گم بود ...
روز دهم به چنین فکری گذشت .

No comments: