چتر برداشته بودم . ژاکت گرم . شلوار جین راحت . کیف اضافه برزنتی . هواشناسی می گفت به آفتاب روشن امروز اعتماد نکنم . نکردم . در راه برگشتن به خانه ، همه جا سیاه شد . به فاصله دو دقیقه از چنان آفتابی ، رگباری می بارید که باورم نمی شد . من این همه سال توی شهر باران زندگی کرده را هاج و واج گذاشته بود زیر یک درختی . ما شمالیها به چنین رگباری می گوییم : دیوانه باران . دیوانه باران می بارید .
دویدن فایده نداشت . آرام راه می رفتم که کمتر آب بپاشد از روی زمین . و از کنار شانه ام دیدمش . یک دختر بلند قد . با دامن رهای تابستانی . با یک بلوز سبک بی آستین . بی چتر یا بارانی یا کلاه . و پا برهنه !! نمی توانم بگویم که زیبا بود . اما پابرهنگیش ، سبکی راه رفتنش ، کولی بودن دامنش ، قامت بلندش و کودکوارگی صورتش زیر آن باران یک مجموعه ای می ساخت که می شد شعر بشود ، داستان بلند بشود ، نمایش نامه سال بشود ، یکی از بهترین عکسهایی بشود که من و شما زیرشان تند تند نظر می نویسیم . به قدمهایش و به رعد وبرق بالای سرش اعتماد داشت . جوری که انگاربدیهی و جالبند . یا اصلا وجود ندارند .
یک پسری از روبرویش می آمد . زیر آن باران ، اسکیت برد می راند و خیلی خونسرد پا میزد . سبز پوشیده بود سر تا پا . موهایش طلایی و خیس و آشفته بود زیر کلاه بارانی سبزش . رسید روبروی دختر که من ازش عقب مانده بودم محو عجیب بودنش . پسر از روبرو نزدیک می شد و تلفن دختر زنگ خورد . دختر حواسش پرت شد به خورجین قرمز کوچکش ، دنبال تلفنش می گشت و پیچید توی راه باریک سمت چپ پیاده رو . پسر داشت به ساقهای دختر نگاه می کرد . بعد به صورتش . که یک لبخندی آمد توی صورتش . یک لبخند خیلی مردانه خیلی خوبی . جوری خوب که من حاضر بودم قسم بخورم هوا و باران و برگها و هیاهو ، ایستادند یک لحظه . جوری که من حاضر بودم قسم بخورم صدای یک دل خیس را شنیدم که زیر بارانی سبز صاحبش با سر خوشی ضربانش تغییر کرده . دیدم که سر کوچه باریک قدم شل کرد و همچنان به نرمه خیس ساقهای لخت دختر خیره شد . جور خوبی که من حاضر بودم قسم بخورم پسرکِ تا چند لحظه پیش بی خیال اسکیت سوار ، زیر دیوانه باران تابستانی بدجوری گیر افتاده .
3 comments:
فضاسازی قشنگی داشت
موفق باشی
محشر میدونی چیه؟؟؟
محشر بود
مرسی
چه خوب بود :*
Post a Comment