از آنجایی که متاسفانه همیشه سرم توی کتابهای زیست و شیمی بوده و فرصت انسان شناسی خواندن ! نداشتم ( تاسفم به مراتب عمیق تر از حد تصور است ) به خودم این حق را نمی دهم که بیایم اینجا در مورد مدیریت بحران بنویسم . اندرز بدهم و الگو بچینم که در مواقع خطیر سعی کنید اینجور باشید ، این حرف را بزنید در فلان موقعیت ، حواستان را جمع کنید که بهمان بشود ، اجازه بدهید تا موقعیت ایکس و ایگرگ فراهم شود بعد شما چنین و چنان کنید ... . علمش را ندارم پس سکوت می کنم .
اینجا فقط به خودم حق می دهم که در مورد خودم بنویسم . در مورد نیاز خودم در مواقع بحران . بنویسم وقتی خودم توی یک موقعیت بدی هستم ، وقتی ناراحتم ، خشمگینم ، غصه مندم ، درمانده ام ، شکسته ام یا از این دست ؛ فقط و فقط به دو عدد گوش صبور و یک جفت چشم مهربان احتیاج دارم . در آن لحظه به تنها چیزی که نیاز ندارم نصیحت عاقلانه یک آدم کاربلد و وارد و متخصص است . چیزی که اصلا در چنان حالتی بر نمی تابم " این کار را بکن " "آن کار را نکن" است . سعی کن فلان کنی ، سعی کن بسار نکنی است . تنها چیزی که درمانده تر و زخمی ترم می کند اینست که دو گوشی که محرم و دوست خودم گرفته ام ، به جای فقط شنیدن و همقسمت غصه ام شدن ؛ به جای اینکه نشان بدهد چقدر مرا و حال مرا و موقعیت مرا میفهمد و کنارم ایستاده ، به یک دانای مصحح و منتقد بالای سرم تبدیل شود و بگوید که چرا اینجور بی قرارم یا باید به خودم مسلط باشم و بالغ باشم و سالمند و منطقی و باتجربه رفتار کنم ... این خیلی به ندرت اتفاق می افتد که من کنترل همه چیز را از دست داده ببینم یا خودم را ناتوان و ضعیف گیر افتاده ته یک مشکل بزرگ . این خیلی به ندرت اتفاق می افتد که من بگویم هرگز ! از پس فلان چیز بر نمی آیم . بعد این خیلی بی رحمانه است که حتی در چنین مواقع نادری ؛ وقتی تنها چیزی که برایم اهمیت ندارد نوع رفتار و کنش و توانمدیم در مدیریت بحران باشد ، به من گوشزد بشود که رفتارم بالغ و درست و شایسته نیست . در چنان مواقع نادری که خودم را می بازم و بازنده می بینم ، حتی یک اشاره کوچک دیگر به اینکه الان دارم رفتار اشتباهی هم می کنم دیگر می تواند مرا بکشد . این کشتن که می گویم به این معنی نیست که راه نفسم بگیرد یا چاقو بشود و فرو برود توی شکمم . این کشتن یعنی آن ته مانده نیرو و امید و هر آن چیز لعنتی را که مرا سر پا نگه میدارد تا گریه کنم و شکایت کنم و حمایت عاطفی بطلبم را هم از من می گیرد . روحم را خاموش می کند . مرا دور و ناامید و سرخورده تر از آنی می کند که بخواهم کلامی بگویم حتی .
انسان شناسی نخوانده ام . بلد نیستم چرا و چطور . خودم را می شناسم اما . می دانم این آدمی که منم و در بیشتر اوقات زندگیش سعی می کند بار و خراج زندگیش روی دوش خودش باشد ، سعی می کند که توی مرز خودش راه برود و روی دست آدمهایش سنگینی نکند ؛ حقش نیست که در آن گهگاه نادر ناتوانی اش ، باهاش خیلی صبور و خیلی همدرد و خیلی همدرک نباشند . حقش نیست که یک همدردی درست و تام و تمام برایش مهیا نباشد . حقش نیست .
No comments:
Post a Comment