7/28/2011

او ... من .... زیر آفتاب

اینکه آن روز ساعت سه و چهل دقیقه عصر ، من احساس می کردم زیبا هستم ربطی به گلهای نارنجی دامنم نداشت ویا حتی به رنگ نارنجی روی انگشتهایم هم ! به این ربط داشت که موهایم یک رایحه خوب تازه ای می دادند که مدیون طراحی خلاقانه دانشمندان لابراتوارها و مراقبت دلسوزانه کارشناسان بخش کنترل کیفیت کارخانه محترم شوارتزکُف بود . خب برای من یک زیبایی انسانی ، وقتی تجلی دارد که عطر خوش خنک رخوت انگیزی از پوست و مو و گریبان بزند بیرون ... و منی که راه می رفتم از توی جاده باریک چمن زار ، آسمان بالای سرم جوری بسیار آبی بود که موهای خوشبویم برق می زدند و من توی دلم زیبا بودم پس . و چه خوش بودم و چه می رفتم یک جای خوبی !!

وسط چمن زار و نرسیده به بخش هموار جاده ، یک اندام کوچک سفید پوشی داشت می آمد که دست لرزانی داشت و یک عصا و موهای نقره ای قطعا بسیار تمیز . عینک نداشت ولی تا دلت بخواهد چروک داشت و خمیدگی داشت و رگهای برآمده . به من نگاه نمی کرد چون خیلی حواسش به عصای بزرگ و سیاه رنگی بود که روی جاذبه سنگین زمین ، قدمهای معلقش را متعادل می کرد . من به او نگاه می کردم و او به روبرو هرچند که ما هر دو اندامهایی زنانه داشتیم و هر دو آن لحظه از دنیا را با مغزهای زنانه خود درک می کردیم . هر چند که ما هر دو از رحم هایی زاده شده بودیم و در بطن هر دو مان می شد که احشا ء مدورمان را نماد گردی زمین و گردی مهتاب و گردی جهان و چرخه باروری و زایش گرفت . من به او نگاه می کردم و او به زمین جلوی عصایش و من می دیدم که من جوانم و او سالخورده . که من هنوز می توانم از دلشکستگی ها و دلتنگی ها بسیار بلند گریه کنم و از هدیه ها و محبتها و بوسه ها بسیار بلند پرواز کنم و بین علفها با گلهای سر به هوای دامنم راه بروم گویی که می رقصم در هر قدم . و او سالها و سالها قبل از من بوی زیبایی در موهایش و شوق رسیدن در ساقهایش بوده و اشک می ریخته گاهی برای دلش و شاد می شده با دلش و درک می کرده با دلش... من می دیدم که همه و همه زندگی که امروز جلوی چشم من است ، پشت سر اوست ...

آخرهای چمن زار ، آنجا که دیگر از هم عبور کرده بودیم و پایم رسیده بود به آسفالت براق و صدای یک آبپاش خودکار مرا می برد به روزهای خیلی کودکی و خیلی آسودگی در تابستانهای دور پر از چمن و پارک و پشمک ؛ آنجا که دیگر نمی دیدمش و او هم مرا نمی بیند هرگز ، به این فکر کردم که روزگاری نه خیلی دور و بلکه خیلی محتمل می رسد که من به روبرو نگاه می کنم و دختر جوانی از کنارم می گذرد که خود خود زندگیست و نسیم از روی موهایش خوشبو می شود و میاید توی دماغ منی که خم شده از هزار سال زندگی با هر چه خوش و ناخوش دیگر دارم می روم که برسم و از اویی عبور می کنم که هنوز نیمه نیمه نیمه یک راه روشن است ....

7/23/2011

home is where your HEART is

از چهل و هشت سالگی ام خبر ندارم اما امروزم را می دانم که گذشتنم از مرز وطنم و خانه ام بازگشت پذیر نیست ودلایل محکمی دارم که نمی خواهم باشد .

صبح زود آمد و اول پنجره را باز کرد و بوی خاک ریخت توی اتاق . شبهای تابستانی خیلی کم ولی خیلی خوب پیش می آمد که هوای شمال یکباره دیوانگی را از سر بگیرد و گرما یک جای دوری پنهان بشود که بتوانی صبح را با بوی خاک شروع کنی و ببینی برگها تن های جوان و سبزشان را به هم می سایند و دایم می گویند خش ...خش ...خش... . آنجا خانه بود ...

شب از مهمانی پ برمی گشتیم . حالم خوب بود . لبخند میزبان و مهمانهایی که یاد می گرفتند موقع بالا بردن لیوانهایشان بگویند "سلامتی " توی ذهنم بود ... یکیشان در بدو ورود از من پرسیده بود " چطوری ؟ " و چطوری را جوری طبیعی گفته بود که اصلا تعجب نکرده بودم که نگاه غیر شرقی چقدر لهجه فارسی خوبی دارد ! میزبانمان خوب بود و غذا خوب بود و آدمها هم . بعدش روی آسفالت خنک خیابان بودم و مه بود و چراغهای زرد کنار جاده . و بعد بوی آشنای هیزم از یک جای دور . و بعد ... شبهای خیابان درازی که یک سویش خانه من بود سالها . و هنوز کتابها و عروسکهایم آنجا دارند نفس می کشند . و بعد من آه کشیدم .

شب تر ! از سر دوستی حتما ، نقشه خانه مان را از لای هزار نقشه هوایی و زمینی گوگل درآورد و نشانم داده بود که : ببین ! این سقف خانه تان در خیابان فلان !دیدم که عکس نمای نزدیک از خانه مان وجود ندارد . در همان حوالی اماعکسی از گلفروشی روبروی خانه مان بود به وقتی که ماشین عروسی جلویش پارک بوده و دهها گل سفید و بنفش ریخته بود روی زمین نقشه گوگل . بعد عکس را بزرگتر کردم و تابلوی قرمز رنگ مغازه بزرگ سر خیابان معلوم شد . بعد یک تکه از آجرهای اصفهانی ساختمان پیدا بود و من دیدم که ما هر دو داریم سعی می کنیم نقشه را کج کنیم ، ماوس را بکشیم و مجبورش کنیم عکس همه کوچه را نشانمان بدهد ... عکسی که وجود نداشت و ما ناخودآگاه می خواستیم به وجودش بیاوریم ... وجود نداشت اما.

دیروز ، روی عرشه کشتی ، مرد لاغر میانسال با یک حلقه در گوش ، این ترانه را می خواند . و من دیدم که فقط خودم نیستم که زیر لب دارم می خوانم با او . آدمهای زیادی دیدم که با لباسهای تابستانی و لیوانهای آبجو و لبخند یا سکوتشان تنها نبودند . دیدم آنهایی را که این ترانه را هم داشتند یک جایی توی گلویشان .

دارم فکر می کنم که چند جا و کجاها جوری نفس کشیده ام که قلبم ، که یک تکه مهم از قلبم آنجاست ... می بینم زیادند ... زیادند و گوگل عکس خیلیهاشان را ندارد . من همچنان در این خانه زندگی می کنم و مثل خیلیهای دیگر دلم برای همه خانه هایی که دلم تویشان نفس کشیده تنگ می شود ...

7/08/2011

I am a blackboard haafezaa

سواد یک پدیده نسبی است . متغییرهای زیادی تعیین می کنند که چه کسی در کدام سرزمین چقدر باسواد است. در کشور سوئد، درحالیکه بسیاری از زنانش در قرن نوزده قادر به نوشتن نبوده اند، آمار بی سوادی به صفر رسیده و اغلب افراد بالای شصت سال مهارت قابل قبولی در کاربری کامپیوتر دارند .در کشور من ایران ، هنوز نهضت سوادآموزی وجود دارد و هنوز بسیاری از نوجوانانش از کامپیوتر برای دیدن عکس و چت کردن با دوستانشان استفاده می کنند و همین .

در شانزده سالگی فکر می کردم باسواد کسی است با مدرک دانشگاهی از یک دانشگاه اسم و رسم‌دار. کسی است با مهارت تکلم به یک زبان انگلیسی بدون نقص و مهارت فوق العاده در رانندگی و سرچ در اینترنت و هم باخبر از دنیای سینما و موسیقی.

امروز فکر می کنم باسواد کسی است که چندین زبان بداند وبسیار کتاب بخواند و سفر کند.

توی پرانتز این را بگویم که معیار کم سوادی یا بیش سوادی برای من مقایسه دانسته ها و دیده ها و خوانده های معاشرینم با خود منند . همیشه ترجیحم این بود / هست که با آدمهایی معاشر باشم کتاب‌بلدتر یا فیلم‌بلدتر یا زبان‌بلدتر یا متخصص تر در هر حوزه ای به نسبت خودم . قشنگ سِحر میشوم وقتی یک نفر را می بینم که با سه زبان دیگر به جز زبان مادری اش حرف می زند . مبهوت می شوم " وقتی یک جمله می گویم و یکی می گوید "فلان کتاب ! فلان فیلم ؟ نقل قول از فلانی ؟ وقتی یکی از کوره راههایی حرف میزند در یک دهکده دور از کشوری که من هرگز پایم بهش نرسیده . کنار چنین آدمهایی سکوت می کنم بسکه دوست دارم حرف بزنند و من مزمزه کنم طعم دانستن چیزهایی که نمی دانم . این باید معنی دار باشد که به چنین آدمهایی برخورده ام اما معمولا ایرانی نبودند !

من اینجا دوست ایرانی زیادی ندارم . درست تر اینکه : دیگر دوست ایرانی زیادی ندارم دور و برم . یک دلیلش هم همین کم سوادی به شدت توی ذوق زننده ای بوده که در بسیاری از افراد ایرانی ساکن غرب دیدم در این مدت . به خصوص بین افرادی که همزمان با خودم مهاجرت کرده بودند ، تعداد حیرت انگیزی دختر و پسر دیدم که دوست داشتند پارتنر غیر ایرانی داشته باشند و خب به نظرم به خاطر جذابیت های بصریشان خیلی زود موفق شده بودند که توی رابطه / رابطه هایی باشند با دخترها و پسرهای اروپایی و آمریکایی و غیره و خب کم ندیدم که به فاصله چند روز تا چند ماه همه چیز این رابطه تمام شده بوده و رفیق ایرانیم مانده در کمای اینکه چرا ؟؟؟ به شدت معتقدم دلیل دلزدگی افراد مقابل از کم عمق بودن دانسته های دوستانم بوده در همه چیز ! از اخبار سیاسی آن روزهای ایران که به شدت داغ بود و اینها حرف چندانی نداشتند که بزنند . از ندانستن اینکه کتاب گونه ها را چه کسی نوشته ؟ از ندانستن اینکه اقتصاد سرمایه داری یعنی چه ؟ از عدم تسلط به زبان مشترک . از انگلیسی بسیار دست و پا شکسته ای که در حد پاس کردن حداقل تافل / آیلتس رفع و رجوع شده بود و انتظار اما می رفت که با همان افعال و صفات سوء تفاهم زا ، عشق به وجود بیاید با فرد انگلیسی زبانی که مثلا رفته چینی و هندی هم یاد گرفته تا شرق شناسی بخواند . اوائل حتی از خشم دیوانه میشدم وقتی آن حجم از جوابهای اشتباه را می شنیدم در پاسخ به آدمهای کنجکاو راجع به فرهنگ / غذا / روابط / جغرافیای ایران . مثالش آن روز که دوست ایرانی ام در جواب سوال " what is Lavashak" می گوید " oh ! its like a drug for Persian Girls ".!!! یعنی چشم چهار تا شده پرسنده ها را می دیدم که دارند به لواشک در دست من نگاه می کند و دوست من علی رغم اینکه سه سال در انگلیس زندگی کرده و الان وظیفه خودش می داند که کشورش را به غربی ها معرفی کند و احیای حیثیت از دست رفته را هم ! اما چون هنوز به فارسی فکر می کند و به انگلیسی جواب می دهد متوجه ظرافت تفاوت معنی در فرهنگها و استفاده متفاوت از واژگان در دو فرهنگ مختلف نیست ، به طرف می گوید لواشک برای یک دختر پرشین ( دختر ایرانی هم نه ، پرشین ) انگار که یک جور ماده مخدر است !!! بعد من دهانم باز است که چرا این گفت ماده مخدر اصلا ؟ چرا گفت دختر پرشین ؟ پسر ایرانی مگر لواشک نمی خورد ؟ گیرم ما خیلی دوست داشته باشیمش ، ولی خب وقتی به یک غربی بگویی دراگ ، یعنی واقعا یک ماده مخدر مثل مری جوانا ! یادم مانده که آن روز من هر چه سعی کرده بودم رفع و رجوع کنم این حرف احمقانه را نشد . و خب لواشک دست من بود و آن روز آن آدمها من را جوری دیدند که یک ماده مخدر سیاه رنگ را خالی خالی می جوم در ملع عام .... پوووووفففف

چند وقت پیش در بین یک جمع ایرانی بودم و خب به شدت خجالت کشیدم از روی کتابها و نویسنده هاشان . دلم گرفت برای همه آن کتاب که به خواب رفته اند توی قفسه های خاک گرفته و دوستان ایرانی من حتی زحمت تورقشان را نکشیده اند هرگز. بعد از شام بود و یکهو یکی گفت که بیایید مشاعره کنیم ! من بار اولم بود که می دیدمشان و خب گویا معمولا این بساط مشاعره ، مثل بازی حکم بود برایشان و بار اولشان نبود . انتظارش را نداشتم که بین آن همه آدم دانشگاه رفته شاغل با رده های سنی مختلف از هم سن خودم تا حدود پنجاه سال ، یک نفر ؛ حتی یک نفر پیدا نشود که یک بیت یا حتی یک مصرع به جز بنی آدم اعضای یکدیگرند و میازار موری که دانه کش است بلد باشد. که در جواب "حافظا ! باقیشو بلد نیستم هر هر هر" ، نخندد ! و بعد دیگر نتوانسته بودم ادامه بدهم وقتی که نوبت من شده بودم و خوانده بودم "ای دیده عاشقان به رویت چون روی مجاوران به محراب" و بر اساس آنچه گذشته بود در جمع انتظار یک بیت از ترانه های لس آنجلس داشتم مثلا در مایه های " بیا بنویسیم روی دفتر خاک رو برگا " ... و شنیدم " برو دیگه سوت نزن یارت نمی شم " ... خب ترجیح دادم که بگویم خب باقیش برای بعد ، دیگر بیایید گل یا پوچ .

7/03/2011

ز بامداد سعادت سه بوسه داد مرا


ز بامداد سعادت سه بوسه داد مرا
که بامداد عنایت خجسته باد ، مرا
به یاد آر دلا تا چه خواب دیدی دوش
که بامداد سعادت دری گشاد مرا
مگر به خواب بدیدم که مَه مرا برداشت
ببُرد بر فلک و بر فلک نهاد مرا
فتاده دیدم دل را خراب ، در راهش
ترانه گویان کاین دم چنین فتاد مرا
میان عشق و دلم پیش کارها بوده‌ست
که اندک اندک آیدهمی به یاد مرا
اگر نمود به ظاهر که عشق زاد زِ من
همی‌بدان به حقیقت که عشق زاد مرا
اَیا پدید صفاتت ، نهان چو جان ، ذاتت
به ذاتِ تو که تویی جملگی مراد ، مرا
همی‌رسد ز توام بوسه و نمی‌بینم
ز پرده‌های طبیعت که این که داد مرا؟
مبر وظیفه رحمت که در فنا افتم
فغان برآورم آن جا که داد داد ِ مرا
به جای بوسه اگر خود مرا رسد دشنام
خوشم که حادثه کرده‌ست اوستاد ، مرا
------

مولوی - دیوان شمس

7/02/2011

همدردی با همه مخلفات

از آنجایی که متاسفانه همیشه سرم توی کتابهای زیست و شیمی بوده و فرصت انسان شناسی خواندن ! نداشتم ( تاسفم به مراتب عمیق تر از حد تصور است ) به خودم این حق را نمی دهم که بیایم اینجا در مورد مدیریت بحران بنویسم . اندرز بدهم و الگو بچینم که در مواقع خطیر سعی کنید اینجور باشید ، این حرف را بزنید در فلان موقعیت ، حواستان را جمع کنید که بهمان بشود ، اجازه بدهید تا موقعیت ایکس و ایگرگ فراهم شود بعد شما چنین و چنان کنید ... . علمش را ندارم پس سکوت می کنم .

اینجا فقط به خودم حق می دهم که در مورد خودم بنویسم . در مورد نیاز خودم در مواقع بحران . بنویسم وقتی خودم توی یک موقعیت بدی هستم ، وقتی ناراحتم ، خشمگینم ، غصه مندم ، درمانده ام ، شکسته ام یا از این دست ؛ فقط و فقط به دو عدد گوش صبور و یک جفت چشم مهربان احتیاج دارم . در آن لحظه به تنها چیزی که نیاز ندارم نصیحت عاقلانه یک آدم کاربلد و وارد و متخصص است . چیزی که اصلا در چنان حالتی بر نمی تابم " این کار را بکن " "آن کار را نکن" است . سعی کن فلان کنی ، سعی کن بسار نکنی است . تنها چیزی که درمانده تر و زخمی ترم می کند اینست که دو گوشی که محرم و دوست خودم گرفته ام ، به جای فقط شنیدن و هم‌قسمت غصه ام شدن ؛ به جای اینکه نشان بدهد چقدر مرا و حال مرا و موقعیت مرا میفهمد و کنارم ایستاده ، به یک دانای مصحح و منتقد بالای سرم تبدیل شود و بگوید که چرا اینجور بی قرارم یا باید به خودم مسلط باشم و بالغ باشم و سالمند و منطقی و باتجربه رفتار کنم ... این خیلی به ندرت اتفاق می افتد که من کنترل همه چیز را از دست داده ببینم یا خودم را ناتوان و ضعیف گیر افتاده ته یک مشکل بزرگ . این خیلی به ندرت اتفاق می افتد که من بگویم هرگز ! از پس فلان چیز بر نمی آیم . بعد این خیلی بی رحمانه است که حتی در چنین مواقع نادری ؛ وقتی تنها چیزی که برایم اهمیت ندارد نوع رفتار و کنش و توانمدیم در مدیریت بحران باشد ، به من گوشزد بشود که رفتارم بالغ و درست و شایسته نیست . در چنان مواقع نادری که خودم را می بازم و بازنده می بینم ، حتی یک اشاره کوچک دیگر به اینکه الان دارم رفتار اشتباهی هم می کنم دیگر می تواند مرا بکشد . این کشتن که می گویم به این معنی نیست که راه نفسم بگیرد یا چاقو بشود و فرو برود توی شکمم . این کشتن یعنی آن ته مانده نیرو و امید و هر آن چیز لعنتی را که مرا سر پا نگه میدارد تا گریه کنم و شکایت کنم و حمایت عاطفی بطلبم را هم از من می گیرد . روحم را خاموش می کند . مرا دور و ناامید و سرخورده تر از آنی می کند که بخواهم کلامی بگویم حتی .

انسان شناسی نخوانده ام . بلد نیستم چرا و چطور . خودم را می شناسم اما . می دانم این آدمی که منم و در بیشتر اوقات زندگیش سعی می کند بار و خراج زندگیش روی دوش خودش باشد ، سعی می کند که توی مرز خودش راه برود و روی دست آدمهایش سنگینی نکند ؛ حقش نیست که در آن گهگاه نادر ناتوانی اش ، باهاش خیلی صبور و خیلی هم‌درد و خیلی هم‌درک نباشند . حقش نیست که یک همدردی درست و تام و تمام برایش مهیا نباشد . حقش نیست .