5/14/2011

*

توی راه برگشت از شمال به تهران ، توی اتوموبیل گرم سه تایی پرتقال می خوردیم وبرفهای بیرون را نگاه می کردیم و دیمایس می خواند . گردنه کوهین جای بدی بود . بوران بود . آهسته می رفتیم . کنار جاده یک مرد دیدم که به گمانم اعتیاد چهره اش را از بین برده بود . زانو زده بود با چشمهای سرخ . من را نگاه کرد .خیره خیره . خیلی ترسناک به زعم من . من نگاهش کردم . و ترسیدم . خیلی . و به جلویم نگاه کردم که پدرم داشت حرف میزد و مادرم داشت پوستهای پرتقال را میریخت توی یک کیسه . حواسشان به من نبود ولی من فکر کردم چقدر خوب که من پشت آنها نشسته ام و توی این محفظه گرم داریم می رویم خانه و مواظب منند و مرد کنار جاده دستش به ما نمیرسد ... حال خوب آن روز ، اسم نداشت تا چند سال بعد ... تا چند سال بعد که فهمیدم حس امنیت یعنی چه و چه بهایی دارد و چه گرمایی ... گرم مثل دمای معتدل یک اتوموبیل که با سه سرنشین سرخوش از بوی پرتقال و صدای بم دیمایس دارد از جاده برفی می گذرد ...
بقیه آدمها را نمی دانم ، من اما به خاطرعزیز و دردانه بودگی ، به خاطر خیلی مهربان بودن آدم بزرگهای زندگی ام ، به خاطر اینکه خیلی دوستم داشتند ؛ خیلی دیر یاد گرفتم که امنیت و حس مراقبت شدن دایم زیر یک چتر عاطفی ، در یک سال و ماهی تمام می شود . دیر یاد گرفتم اما به سرعت ... به نظرم از یک شب تا دمدمهای صبح طول کشید که من با کل دنیا به تنهایی مواجه شوم و خب این قدری بیش از حد تصورم هولناک بود ... اینکه خیلی دیر ولی به سرعت فهمیدم ما قد می کشیم و لاجرم از زیر آن چتر به بیرون رانده میشویم . چتر خردسالیها ، گنجایش قدهای بلندشده و شانه های عریض شده را که ندارد ، دارد ؟

روزی که مواجه شدم با پدیده بزرگسالی ، روزی که دیدم غمهای خیلی بزرگ من دیگر فقط می توانند مسبب غمهای خیلی بزرگ آدم بزرگهای زمان خردسالی من بشوند و دیگر از کسی کاری برای رفعشان بند نمی آید ، روزی که دیدم دیگر منم و این دنیا ، روزی که خودم دست زدم روی شانه ام که " هی رفیق ، بی خیال " ، روزی که اتاق کودکیهایم را ترک کردم و گشتم پی باقی زندگیم که به نظرم جایی گیر کرده بود توی یک جاده برفزده و لغزنده ، روزی که خودم دست گذاشتم روی پیشانی تب دارم و دیدم که به هر شکلی هست باید خودم تیماردار خودم باشم و پرستار و مادر ؛ که دیگر گلوی باد کرده و دردناک من بهانه خوبی نیست برای روی کاناپه دراز کشیدن و مراقبت شدن و کارتون دیدن ، روزی که دیدم دیگر این خودمم که باید از خودم مواظبت کنم و نمی توانم شکایت آدمها و اخمها و تیرگیها را ببرم به کسی که قدش از من بلندتر است و حتمن می تواند که مثل همیشه مشکلات مرا حل کند ، روزی که دیدم برای پر کردن یخچالم ، داشتن نان گرم و تعویض لامپ سوخته و بستن چمدان و کشیدن همین اسباب مختصر زندگیم به یک جای دیگر خودمم و خودم ، روزی که دیدم باید خودم مواظب امنیت، لبخند ، دلتنگی ، تیرگی ، زخم و رنگ زندگیم باشم چون همه آدمهای این دنیا دارند زندگی خودشان را و روزهای خودشان را و سهل و سخت خودشان را سپری می کنند ... آن روز یک حس گسی آمد توی کامم ... گس بودنش به خاطر این بود که خیلی وقت از وقوعش می گذشته و من فقط به واژه در نیاورده بودمش ، تعریفش نکرده بودم در عین پذیرش بی چون و چرا . شاید هم به خاطر این بود که معتقدم همه یک شبه بزرگ نمی شوند . همه از یک راه عبور نمی کنند ، زندگی برای همه یک جور نسخه نمی پیچد و به حتم ورژنهای آسانتر و دوست داشتنی تری هم هستند ... .


من غمگین نیستم به خاطرش . روی حرف خودم هستم . مقایسه دو انسان که هر یک برآیندی از مجموع حوادث و رویاها و نوع رویاروییشان با حوادث و رویاهایند کار درستی نیست . چه جای شکر و شکایت ... نوشته بودم قبلا ... گفته بودم قبلا ... هر آدمی سرنوشت خودش را دارد . هر آدمی با ستاره خودش سفر می کند . خوب ، اینی که توی پنجره من است هم این شکلی شد ...

5 comments:

افسانه said...

آدم هیچوقت که بزرگ نمیشه ... فقط سنش میره بالا ... هنوز فکر می کنه زیر چتر کودکی ها جا میشه ... ولی از بس قد کشیده ... از بس بلندتر از پدر و مادرش شده که ....... این میشه که هر کسی سرنوشت خودش رو داره ... هر کسی هر چقدر هم تنها نباشه، باز خودشه و ستاره خودش!

راحیل said...

:) :*

راحیل said...

نمی دونم شاید اینو برای دلخوش کردن خودم گفته باشم یا چی.. اما یه احساس قلبیه. همیشه خوشحال بوده ام از اینکه ستاره ام از مسیری راهم برده که قوی و قوی تر بشم.

Anonymous said...

این حس امنیت ..

Anonymous said...

هر جوجه ای یک روز از آشیانه ی گرم والدینش پرواز می کند اما دوری داریم تا دوری........می توانم حس مادرت را بفهمم وقتی به شم مادرانه دردهایت را می فهمد و نمی تواند از دور کاری بکند یک تلخی چسبنده تمام پیکرش را می گیرد.عزیزم هیچوقت فکر نکن می توانی دردت را از مادرت پنهان کنی حتی اگر همه ی صورتت با لبخندی گشاده شود او رد درد را پیدا می کند زیرا مادر است......زیرا عاشق است.