نه به خاطر اینکه همیشه یک جایی از گردنم را می بوسیدی که هیچکسی بلدش نبود ،
نه به خاطر اینکه آنقدر روی تخت دو نفره ات تاب میخوردم که داد میزدی " ای هرکول خدایان " و مرا روی دست بلند میکردی تا در دوازده سالگی همه اسطوره های کتاب ارابه خدایان َ ت را از بر باشم ،
نه به خاطر اینکه هر بار ، من تلخ و سرکش و لجباز و یکدنده بودم و تو هر بار گذشتی ، هر بار بخشیدی ،
نه به خاطر اینکه آنقدر خسته شدی بسکه من سخت بزرگ می شدم ،
نه به خاطر غروبهایی که با کیف و کتابهای سنگین توی دستت ، سپید از گرد گچ و خسته از دو شیفت کار ، توی صف می ایستادی که وقتی در را باز می کنم قشنگترین و شیرین ترین لیوان بستنی دنیا را بگذاری توی دستم ،
نه به خاطر آن صبح زمستان که نیم متر برف باریده بود و من امتحان داشتم و ماشین توی برفها گیر کرده بود و تو بودی که پیاده شدی و کنار کارگرهای شهرداری ایستادی به هل دادن و پایت سر خورد توی برفها و همه لباسهایت خیس خیس بود و تو فقط به ساعت نگاه می کردی که من سر وقت برسم به امتحانم ...و من رسیدم و امتحان دادم در حالیکه خیلیها نرسیدند ،
نه به خاطر اینکه هر بار ، بارها ، با طوفان دور و برم خانه ات را انداختم توی سیل و تو هر بار مرا راندی کنار ساحل ، هر بار ، بارها ،
نه به خاطر اینکه اینقدر موقع خواندن حافظ گلویت بغض کرد که من عاشق آن کتاب قهوه ای شدم که شاملو دیباچه اش را نوشته بود : " به راستی کیست این یک لا قبای ژنده پوش کفر گو " ،
نه به خاطر تمام این سالها ، تمام این عمر ، تمام این بودنم که مرهون بودن تو شده ،
نه به خاطر دستهایت که بوی نان و عطر می دادند و هر روز روی این صفحه نگاهشان می کنم ،
نه به خاطر آنکه آنقدر مرا دوست داشتی که هر که را دوست گرفتم توی دلت جا دادی و هر که دلم را شکست ، نتوانستی که نبخشی و بخشیدی و سکوت کردی ،
نه به خاطر سایه ات که سالهای سخت سخت ، تا دیروقت پشت در اتاقم بی قراری میکرد ... تا نیمه شب ، تا نیمه صبح ، هر بار ، بارها ،
نه به خاطر موهایت که شانس نیاوردم قشنگیشان را به ارث ببرم ،
نه به خاطر تمام گریه هایت ، ذوق کردنهایت ، دل شکستگی هایت ، امید بستن هایت ، آه هایت ، بدخواب شدن ها و کابوس دیدنهایت ، خندیدن ها و نگرانی هایت ، که همه و همه به من وصل می شد ،
نه به خاطر اینکه هر کسی که من و تو را با هم دید ، یک جوری به من فهماند که مثل تو خیلی کم پیدا میشود ، که من خوشبختم که تو هستی ، که بخت یارم بوده و کمی دنیا با زیادی تو به در می شود ،
نه به خاطر اینکه گاهی برایم معلوم نیست کدام ما از آن یکی زاده شد ؛ که گاهی یک جوری می شوی که فقط می توانم به تو بگویم بچه ... بسکه آدم فقط می تواند بچه اش را آنجور ببیند و صدا کند و دوست داشته باشد ، آنجور که تو صدا می کنی بچه و من هم یاد گرفته ام ،
نه به خاطر اینکه صدایم شبیه توست و نگاهم شبیه توست و من ادامه تو ام و تکرار تو ام و بازگشت تو ام ،
... نه ؛
به خاطر خودت ، به خاطر همین که هستی و همان جور که بودی و همان جور که نشد باشی و دلیلش من بودم ،
به خاطر خودت و به خاطر قشنگی ات و به خاطر مهربانی عجیب و غریبت و به خاطر سوادت و به خاطر شعورت ؛
به خاطر همه اینها سرم را بالا می گیرم وقتی میخواهم به آدمهای مهمم و به دوستهایم به خواننده های وبلاگم و به همسایه هایم و به هر نفسی که من را می شناسد یا میخواهد که بشناسد معرفی ات کنم .
کاش بشود یک روزی ، یک جوری بشوم که توی دلت و توی چشمت و توی رویای شبهایت ، نگران من نشوی . کاش بشود یک روزی ، به پاس تمام عمری که به من هدیه دادی اش ، خیال و خانه ات را ایمن و امن کنم .
فردا روز توست . فردا به من ؛ به پدرم ، به خانه مان و به همه دوستهایت مبارک است . تولدت مبارک است .