1/27/2011

کارمِن

1- تلفنش زنگ خورد . همینجور که داشت می دوید طرف کیفش گفت : " خلاصه که این بهترین مردی بوده که می توانستم در زندگیم ملاقات کنم " .
2-پسر آمده بود طرفش و اخم کرده بود که " شما اهالی جنوب ، خیلی بد حرف میزنید . زبان ما را به گند کشیده اید . حرف آخر هر کلمه را قورت می دهید و کلمات را می جوید و به هم می چسبانید . اصلاح نمی شوید که نمیشوید ... " . آنقدر غر زده بود که دخترهای دور و بری زیر گوشش گفته بودند " ببین این دیوانه را بی خیال شو ، به آدمیزاد نمی ماند اصلا ، عجله داریم ما ، باید برویم لطفن !!!! " ... بار دوم تصادفی ، بار سوم به واسطه چند دوست مشترک ، بار چهارم انگاری که اتفاقی ولی در واقع خیلی هم تعمدی و بار پنجم با یک قرار قبلی دو نفری ، همدیگر را دیدند .بار پنجم یعنی همان باری که کارمِن وسط یک بحث طویل و بی سر و ته " شما جنوبیها ، ما شمالیها ، زبان ، نجات فرهنگ کشور ، جنگ سرد و گرم و ... برگشته بود و گفته بود " ببین ، چرا اینقدر خودت را می زنی به آن راه که یعنی حواست نیست ؟ چرا هی میخواهی خودت را دور بزنی ؟ چرا با اینهمه جدیت و پشتکار چرند می بافی تا پیش خودت و من اعتراف نکنی از همان لحظه اول که مرا دیده ای دلت خواسته که مرا ببوسی ؟؟ داری لحظات سختی را برای جفتمان درست می کنی" !!!! پسر مثل صاعقه زده ها خیره شده بوده به چشمهای سیاه سیاه کارمِن . " دیوانه وسط آن همه آدم مثل یک حیوان وحشی پرید روی کله ام ..." کارمِن این را با شیرین ترین لبخند دنیا می گوید و مقابلم روی کاناپه ولو می شود . حالمان خوب است ... .
3- به مادرش نامه داد که " ببینید برای تعطیلات ، دوست دارم بیاورمش خانه . اما به شدت هم تردید دارم ؛ نمی دانم کار درستی است یا نه ؟ در هر حال اهل شمال است و شش سال از من کوچک تر ! مادرش در جواب نوشته بود " دخترجان ، همه عمرم سعی کردم تو را با درایت تر از خودم و مادرم بار بیاورم ! کاری نکن که فکر کنم شکست خوردم !! اینها که می گویی نه دلیل آوردن این آدم به خانه است نه دلیل نیاوردنش !!! خب که چه ؟ پدرت هم اهل جنوب شرقی بود و دو سال از من بزرگتر !! اما وقتی می خواستم به پدرم معرفی اش کنم ، حرفهای مهمتری داشتم در موردش بزنم !!!!
4- اتفاقات 2 و 3 به روالی که خودش با آن لهجه نبات و شکر اسپانیولی اش تعریف کرد افتادند ... که
1- تلفنش زنگ خورد . همینجور که داشت می دوید طرف کیفش گفت : خلاصه که این بهترین مردی بوده که می توانستم در زندگیم ملاقات کنم ...

No comments: