8/22/2010

hello my friend

من یک آدم بزرگم . این یک واقعیت است و خودش به تنهایی گزینه غم انگیزی است . واقعیت ها معمولا خاصیت غم انگیز بودن را یدک می کشند . من امروز رفتم از توی شیشه مربای آلبالوی خانگی ات مربا بردارم . کلاه لباسم روی سرم بود . به نظرم شبیه آدم کوچولوهای شهر آجیلی شده بودم . این تصویر من امروز تصویری واقعی بود و چنین تصویری از یک آدم بزرگ می تواند به خودی خود مضحک باشد . آلبالوهای سرخ خنک از توی آن شیشه ضخیم و بزرگ که به زور توی دست من بند میشد و باز لق میزد بیرون می آمدند . این تصویر اما غم انگیز نبود . اشتها آور بود برای منی که یادم رفته بود از دیروز قبل از ظهر چیزی نخورده ام تا الان . من به آلبالوها فکر می کردم نه به دستی که آنقدر با وسواس دانه هایشان را در آورده و آنقدر تویش محبت ریخته که پر از شهد بنفش رنگی شده که بشود صبح به شوقش برخاست . من خیلی جدی حتی فکر می کردم اینها را بریزم روی نان و نان را گرم کنم توی فر .... که در باز شد . همسایه ام دستگیره در به دست ....همان آقای بداخلاق کرد عراق ....همان همسایه ام که هیچوقت مرا دوست نداشت ....همان که برایش چای ایرانی ، شیرینی ایرانی ، قرمه سبزی ایرانی ... مادری و رفاقت ایرانی می فرستادید .... همان که برگشت گفت من پسر شما ؟؟ شما کینگ و کوئیین من ؟؟؟ همان ..... . داشت با مهربانترین چشمهای دنیا من را نگاه می کرد . اسمم را صدا کرد . دو بار . اینجا مثل هر جایی یک بار می گویند سلام . ولی او دو بار سلام کرد . چند تا فعل اشتباه پشت هم گفت و اسم شما را برد . اینقدر که من فهمیدم می خواهد بداند رسیده اید یا نه ؟ حالتان خوب است یا نه ؟؟ من گفتم رسیده اید و یکهو از آدم کوچوهای شهر آجیلی هم کوچکتر شدم ... گفت ممنونم ....ممنونم . و رفت . چه خوب که زود رفت . من مستعد بودم هق هق کنم .
این آلبالوها هنوز بنفشند . هنوز وسواس و مهربانی تو رویشان هست . و هنوز صدایتان از تراس میاید ... که عادت داشتید به جای صبح بخیر بگویید : ه ه ه للللللللللووووووو مای فرند

No comments: