شب بوده یا روز ؟ من از کدام شب ، من از کدام روز ، اینگونه پرتوان شدم زیستن را بی داشتن نیاز به کسی ، آغوشی ، دستی برای دوست داشتن ؟ من از کدام شب و کدام روز ، کافی شدم و بس ماندم برای همینی که هستم ؟ این چقدر خطرناک است ؟ خطرناک است اصلاً ؟ دلم برای خودش سرخوشانه می تپد و خودش را می سپارد به هر ثانیه ای که رنگ میگیرد بی حساب و فکر و معادله و دل تنگ و جان شیفته . دلم برای خودش می تپد و گاهی می دود و گاهی سر میجنباند که هی ... بگذار تا بگذرد .حتی گاهی رام می شود و نگاه می کند و لبخند میزند . گاهی لبخند می زند و خون تازه گرم می تراود از بطنش . پیامد لبخندها را اما ، پیامد گرما و سرخی و عطش نفس را ؛ نه ، تاب نمی آورد ، نمی خواهد . و من از کی اینقدر بی نیاز به دوست داشتنی خاص ، شعرهای عاشقانه می خوانم و نگاههای آدمها را می بینم و دلم هوایی نمی شود ؟
برایم نوشته : " مرا می ترسانی ... مثل آهوبره ای می دوی ، جوری بی حواس و نرم میدوی که آدم فکر می کند چه شکار راحتی، که میاید پی شکارت با خیال راحت ، و بی هوا خودش را می بیند که گیر کرده توی دام و تو را می بیند که دور میشوی بی نگاهی به پشت سر ... ، مرا میترسانی .... ." راست میگوید ، من ماههاست که سرم را نچرخانده ام ببینم رد پایم چه شکلی است ، روی کدام زمین است ، از کجا به کجا می رسد ... .
دایره های دورم ، کم کم و نرم نرم بزرگ شدند . مرزهای خود تنیده سخت و سنگی ، آب شدند در بلوغی که زاییده سخت ترین ساعات حیات تا به امروزم بود . از چه روزی و شبی ؟ نمیدانم . همه اش اما این است که امروز در مرکز دایره های رنگی و وسیع و لرزان ، حرکت می کنم و باد می وزد و دایره ها میرقصند و دیگر محیطشان روی بودنم سنگینی نمی کند . دیگر فضای بزرگی هست بین من و یک عالمه مرز و مکتب و باید و نباید . دیگر می توانم بروم ، میتوانم بمانم ، میتوانم نباشم ، میتوانم باشم ... و همه اینها را ، می توانم که با کسی شریک نشوم . این چقدر بد است ؟ این بد است اصلاً ؟
دو تایی نشستند روبرویم و در سکوت اجازه دادند پیشخدمت چینی ، بشقابم را از نودل و ماهیچه پر کند . تنها که شدیم دستهایشان را آوردند جلو و گفتند و گفتند و دلیل دادند و برهان آوردند و ثابت کردند که من چرا باید یکی را انتخاب کنم برای راهپیمایی های روزانه ام توی حیاط خلوت زندگی . یکی را عاشق بشوم برای خوابهای عصر ، برای خلوت غروبهای کنار دریا ، برای شبهای تابستان و صبحهای پاییز ... . دلیل می دادند و من آرام آرام تمرین می کردم که با چوبهای چینی ، بهتر کار کنم و قارچها را از ذرت ها جدا کنم و همزمان فکر میکردم که بستنی وانیلی اینجا حرف ندارد و تا حالا بستنی وانیلی با پرتقال نخورده بودم و چقدر خوب است که میشود از مغازه کناری دو قوطی سیدر با طعم نارنگی خرید و رفت به اولین مهمانی ترم بهار .چقدر خوب است که میشود مویهایم را تابدار بریزم روی شانه ، چقدر خوب است که لاک ناخنم صدفی باشد . جمله آخرشان چیزی بود در مایه های " تا آخر عمر که تنها نمیشود !" و من یکه خوردم .حواسم از همه جا جمع شد و آمد روی میز ، کنار دستهای مدلل . تا آخر عمر ، تنها ؟ و چرا این " تن ها " یی برای من تلخ نیست دیگر ؟ منی که روزگاری روی خودم قمار کردم برای دیگر " تن ها " نبودن ! روی خودم قمار کردم و باختم و روی سینه خودم قد کشیدم . چنانی که میبینم از آدمهای رهگذر ، از همینها که دوستشان دارم ، از همانها که دوستشان ندارم ، بلند ترم . شانه ام به شانه کسی نمی ساید . این تقصیر هیچکس نیست به گمانم . دست خودم هم نیست که حسش خوب است . حسش خوب است که بندی به پایم نیست . حسش خوب است که دیگر نمی ترسم . نمی ترسم . این نترسیدنم خیلی خوب است .